چرا كورش?در پاسخ به مينا خوابگرد
دوست گرامي خانم مينا خوابگرد طي پنج فقره يادداشت در ذيل مقالهي من به نام «از زبان كورش» مرقوم نمودهاند:
«جناب داريوش عزيز، مطلب بسيار جالبي را عنوان كرديد كه البته چند پيش فرض را براي بنده بنا كرده. همين جا عرض ميكنم كه اينها سوالاتي بنيادي نيست و تنها دغدغه ذهني بنده است از خواندن تاريخ آبا و اجدادي. نخست آن كه نميدانم چرا شما كورش را برجستهترين شخصيت تاريخ ايران دانستهايد؟ و يا دانستهاند؟ بنيانگذاري يك امپراطوري پهناور در تاريخ قوم پارس ملاك است و يا دگرگون ساختن تمدن خاورميانه؟ اگر فرض را مورد اول بگذاريم سوالم اين است: چگونه است كه كشورگشايي و به زير سلطه درآوردن ممالك ديگر حتي اگر پتانسيل اتحادپذيري و به زير سلطه درآمدن هم در آن اقوام وجود داشته باشد، پسنديده است و شايسته هورا كشيدن؟ اما اگر فرض را بر مورد دوم بگذاريم كه بايد عرض كنم كليه ممالك و يا اقوامي كه به امپراطوري هخامنشي اضافه شدند از پيش داراي تمدني برجسته بودند و در سنگنوشتههاي تخت جمشيد هم به روشني ذكر شده كه كدام اقوام در ساخت اين بناي زيبا نقش داشته اند. بنابراين منتي بر آنان نيست كه قوم پارس و ماد اين اقوام را از بربريت به در آورد و سير تمدن خاورميانه را، اگر بتوان آن را چنين نامگذاري كرد، دگرگون ساخت.
اين شيوه كشورداري هم كه عنوان فرموديد به نظر ميرسد از درايت و هوش سرشار كورش ناشي شده به اين معني كه كورش به خوبي پي برده بود كه قوم پارس و ماد هرگز قادر نخواهند بود، و يا به عبارت بهتر، توان آن را نخواهند داشت كه نفوذ همه جانبه خود را بر اين سرزمينها بگسترانند و تنها راه باقي مانده ، همين ميان راهي بوده كه كورش انتخاب كرد. مواردي را هم كه شما برشمرديد از جمله: سپردن ادارهي سياسي ملل تابعه به مقامات محلي و بومي، حكايت از همين درايت دارد. اين كه كورش از كشتار و ويرانگري به نام خدا و دين، پرهيز كرد سوالي را براي بنده ايجاد كرده و آن اين كه آيا در آن روزگار و يا در هم عصران كورش، موردي هم پيش آمده كه نام خدا باعث قتل و كشتار بوده باشد؟ مگر نه اين كه در سنگنوشته نقش رستم، كه اوج قدرت امپراطوري را به نمايش ميگذارد و از معدود سنگنوشتههايي است كه در آن به نوعي اصول اخلاقي داريوش ذكر شده، به اهورامزدايي بر ميخوريم كه شادي را آفريده؟ دين در آن دوران تا چه اندازه در تصميمات كشورداري نقش داشته؟ و مگر نه اين كه هنوز هستند مورخاني كه در نوع مذهب هخامنشيان دست كم در مذهب بنيانگذاران اين سلسله، شك دارند؟
در مورد آن چه كه از كورش نامه ذكر كرديد بايد عرض كنم بسيار جالب به نظر ميآيد هر چند در پذيرش آن بايد با احتياط پيش رفت. اما صد افسوس كه يادآور سخنان بزرگان دين است و بلافاصله اين سوال را به وجود ميآورد كه به راستي چه نيازي هست كه همواره در جستجوي سخني از بزرگان باشيم؟ حال اين بزرگ كورش باشد و يا محمد؟ بت سازي و بزرگ پروري راهي به حقيقت نميبرد و ميوهاي جز از خود دور شدن و غافل شدن از توان هر فرد انساني به دست نميدهد. شاهد آن هم تاريخ ايران اسلام زده!»[+]
اما پاسخ تفصيلي من به ايشان و ديگر خوانندگاني كه ممكن است چنين پرسشهايي را در ذهن خود داشته باشند:
1- اين كه كورش بزرگ در نگاه ما و برخي ديگر، برجستهترين شخصيت تاريخ ايران است، پيش از آن كه معطوف به دستاوردهاي سياسي و فتوح نظامي وي باشد، نخست مبتني بر منش و روش درخشان و بيبديل وي در مردمداري و كشورداري است. چنان كه گزنفون مينويسد: «پروردگار كورش را علاوه بر خوي نيك، روي نيك نيز داده و دل و جاناش را به سه وديعهي والاي “نوعدوستي، دانايي، و نيكي” سرشته بود. او در ظفر و پيروزي هيچ مشكلي را طاقتفرسا و هيچ خطري را بزرگ نميپنداشت و چون از اين امتيازات خداداد جهاني و رواني برخوردار بود، خاطره و ناماش تا به امروز در دلهاي بيدار مردم روزگار، پايدار و باقي است» (سيرت كورش كبير، ص4). او ميافزايد: «كدام وجودي مگر كورش از راه جنگ و ستيز صاحب امپراتوري عظيمي شده است ولي هنگامي كه جان به جان آفرين داد، همهي ملل مغلوب او را “پدري محبوب” خواندند؟ اين عنواني است كه به “ولي نعمت” ميدهند نه به وجودي “غاصب”» (همان، ص8-367). چنين است كه منش و روش والا و آرماني كورش بزرگ، ملل بيگانه، بل كه دشمن را به وجد آورده و از اعتراف به حقايق ناگزير ساخته است. در مجموع، آن چه از متون و بازماندههاي تاريخي بر ميآيد اين است كه تمام دنياي باستان كورش را همواره چونان مردي فوقالعاده و بيمانند مينگريست: پارسيهايي – كه كورش آنان را از گمنامي به افتخار رسانيد – او را چنان كه هردوت نقل ميكند، «پدر» ميخواندند. يونانيهايي كه كورش آنان را در سواحل آسياي صغير مقهور قدرت خويش ساخت، با وجود نفرتي كه غالباً نسبت به پارسيها نشان ميدادند، در وي به چشم يك فرمانرواي آرماني مينگريستند و يهودياني كه كورش آنان را براي اجراي آيين و بناي معبد، آزادي و ياري بخشيد و از تبعيد طولاني رهانيد، او را همچون مسيح خويش تلقي ميكردند. به هر حال آن چه دربارهي كورش براي محقق جاي ترديد ندارد، قطعاً اين است كه لياقت نظامي و سياسي فوق العاده در وجود وي با چنان انسانيت و مروتي درآميخته بود كه در تاريخ سلالههاي پادشاهان شرقي پديدهاي به كلي تازه به شمار ميآمد. كورش برخلاف فاتحاني چون اسكندر و ناپلئون، هر بار كه حريفي را از پاي در ميافكند، مثل يك شهسوار جوانمرد دستاش را دراز ميكرد و حريف افتاده را از خاك بر ميگرفت. رفتار او با آستياگ، كرزوس و نبونيد نمونههايي است كه سياست تسامح او را مبتني بر مباني اخلاقي و انساني نشان ميدهد. تسامح ديني او بدون شك عاقلانهترين سياستي بود كه در چنان دنيايي به وي اجازه ميداد بزرگترين امپراتوري ديرپاي دنياي باستان را چنان اداره كند كه در آن كهنه و نو با هم آشتي داشته باشند، متمدن و نيمه وحشي در كنار هم بياسايند و جنگ و طغيان به حداقل امكان تقليل يابد. درست است كه اين تسامح در نزد وي گهگاه فقط يك نوع ابزار تبليغاتي بود، اما همين نكته كه فرمانروايي مقتدر و فاتح از انديشهي تسامح، اصلي سياسي بسازد و آن را در حد فكر همزيستي مسالمتآميز بين ملل مطرح كند، و گر چند از آن همچون وسيلهاي براي تحكيم قدرت خويش استفاده نمايد، باز از يك خودآگاهي اخلاقي حاكي است (زرينكوب، ص1-130). حال با چنين اوصافي، آيا بزرگداشتن و برجسته دانستن كورش كاري به خطاست؟
از سوي ديگر، حتا اگر اشارات و تصريحات متون مختلف تاريخي را به فضايل كورش ساختگي و افسانهآميز بپنداريم، بايد توجه كنيم كه شخصيت كورش از ديرباز، الگو و نمونهاي مثالي در اخلاق و سياست براي مردماناش بوده و چنان كه گزنفون تصريح ميكند، شرح اعمال او را پارسيان در قالب سرود و داستان نسل به نسل حفظ نموده و منتقل ميكردند (سيرت كورش كبير، ص4). اين نكته دانسته است كه بشر از پگاه تاريخ خود همواره به كهنالگوهايي وابسته و پيوسته و نيازمند بوده و ابعاد مختلف حيات خويش را در تناسب و همسويي با آنها تنظيم و تدبير مينموده و براي رسيدن به حد كمال ملحوظ در الگوها، ميكوشيده است. اينك نيز مردم ما – با همان بينش – هويت و اصالت و افتخارات از دست رفتهي خويش را در وجود كورش ميجويند و مييابند. آيا ميتوان يك ملت را از آرمانها و الگوهاياش گسيخته ساخت؟
2- تلقي كارنامهي سياسي و فتوح نظامي كورش و جانشيناناش به صورت عملياتي صرفاً كشورگشايانه و سلطهجويانه، دريافتي سطحي و دور از واقع، بل كه سخت بدبينانه است. در نگاه مورخان معاصر، رهاورد كلان و چشمگير شاهنشاهي هخامنشي براي جهان باستان، برپايي «نخستين دولت متمركز» در تاريخ است: دولتي واحد و مركزگرا كه بر اقوامي پرشمار و داراي تفاوتهاي عميق مذهبي و زباني و نژادي، فرمان ميراند. آن چه كه هخامنشيان را در طول دويست سال توانا به برپايي و تدبير چنين حكومتي ساخت، مديريت سياسي برتر، انعطافپذيري، تكثرگرايي و ديوانسالاري مقتدر اين دودمان بود. بنابراين آن چه كه به عنوان دستاوردهاي سياسي و نظامي كورش ستوده ميشود، نه فقط از آن روست كه وي در زماني اندك موفق به گشايش و فتح سرزمينهايي بسيار شده بود، بل كه از بابت «دولت متمركز و در عين حال تكثرگرايي» است كه او براي نخستين بار در تاريخ جهان باستان بنيان گذارد و كوشيد تا بر پايهي الگوهاي برتر و بيسابقهي اخلاقي – سياسي، صلح و امنيت و آرامش را در ميان اتباع خود برقرار سازد. تاكنون بسياري از مطالعات منطقهاي نشان دادهاند كه اكثريت عظيم نخبگان اقوام تابعه، شاه پارسي را نه به چشم فرمانروايي بيگانه و جبار، بل كه تضمين كنندهي ثبات سياسي، نظم اجتماعي، رفاه اقتصادي، و از اين رو، حافظ مشاغل خود مينگريستند و ميدانستند (ويسهوفر، ص80). بر اين اساس، چشمپوشي از عملكرد كورش و جانشيناناش در برپايي و تدبير نخستين «دولت متمركز و در عين حال تكثرگرا» و تقليل و تحويل كارنامهي آنان به «مجموعه عملياتي كشورگشايانه و سلطهجويانه» كرداري دور از انصاف و واقعبيني است.
3- انكار تأثير مثبت و چشمگير شاهنشاهي هخامنشي بر سير تمدن خاورميانه، بدين استدلال كه «اقوام و ملل مفتوح و تابعه، خود داراي تمدني برجسته بوده و نيازي به اقدام پارسيها و مادها براي درآوردن آنان از بربريت نداشتهاند» سخني سخت شگرف و ناشي از ناديده انگاري كاركرد و كارنامهي عظيم هخامنشيان در طول دويست سال حاكميت آنان و حاصل چشمپوشي از روندها و ميانكنشهاي سياسي – تمدني جاري در خاورميانهي باستان است. ضمن اين كه نه در نوشتههاي من و نه در آثار مورخان هرمنوتيست معاصر، گفته نشده است كه «مادها» و «پارسها» خواسته يا كوشيدهاند كه اتباع خود را از «بربريت» فرضي به در آورند.
آن چه كه از تاريخ خاورميانهي پيش از هخامنشي بر ما آشكار است، آن است كه اين گستره در طول سالياني دراز عرصهي جنگ و كشمكش هموارهي قدرتهاي منطقه بوده و چه بسيار اقوام و كشورهايي كه در اين گيرودار با ضربات دشمنان (مانند اورارتو و آشور) يا فروپاشي تدريجي (مانند مانا، كاسي، سومر) از ميان رفته بودند. اما با برآمدن هخامنشيان، مردمان و اقوام خاورميانه پس از صدها سال پراكندگي و آشفتگي و پريشاني ناشي از جنگهاي فرسايشي و فروپاشيهاي تدريجي، اينك در پرتو حكومت متمركز و تكثرگراي هخامنشي كه نويدبخش برقراري ثبات و امنيت در منطقه بود، بيدغدغهي خاطر از آشوبها و جنگهاي پياپي مرگآور و ويرانگر، و بيهراس از يورشهاي غارتگرانه و خانمان برانداز بيگانگان و آسوده از ترس اسارت و دربهدري و بردهكشي، به كار و توليد و زندگي و سازندگي ميكوشيدند و اگر دولت هخامنشي به واسطهي شكوهگرايي و درايت خود، ميراث تمدنهاي پيشين و گذشته را پاس نميداشت و در جذب و پيرايش و ارتقاي آنها نميكوشيد، در هياهوي هموارهي ستيزهجوييها و خودفرسودگيهاي تمدنهاي بومي، ميراث گرانسنگ آنان به يكباره از ميان ميرفت و از صفحهي تاريخ زدوده ميشد. آيا نقش شاهنشاهي هخامنشي در تداوم و احيا و اعتلاي تمدنهاي بومي پراكنده و رو به سستي منطقه و ساماندهي آن در قالب تمدني مقتدر و پويا و جهانگير، تحولي مهم در تاريخ و تمدن خاورميانه نيست؟
كوشش پادشاهان هخامنشي در برقراري رونق اقتصادي، آزادي مذهبي و فرهنگي، ثبات سياسي و امنيت عمومي، و بهبود و ارتقا و گسترش نظام آبياري، جادهسازي، كشاورزي و… در قلمرو پهناور آن امپراتوري، هر يك به تنهايي نمودار تأثير مثبت و سازندهي هخامنشيان بر تاريخ و تمدن خاورميانه است.
اگر تا ديروز آشوربنيپل – پادشاه آشور – افتخار ميكرد كه هنگام فروگرفتن ايلام آن سرزمين را به “برهوت” تبديل كرده، بر خاك آن “نمك و بتهي خار” پاشيده، مردمان آن را به “بردگي” كشيده و پيكرهي خداياناش را به “تبعيد” برده (هينتز، 1376، ص 186)؛ و يا سناخريب – پادشاه آشور – در هنگام چيرگي بر بابل اذعان ميدارد كه: «شهر و معابد را از پي تا بام در هم كوبيدم، ويران كردم و با آتش سوزاندم؛ ديوار، بارو و حصار نمازخانههاي خدايان، هرمهاي آجري و گلي را در هم كوبيدم» (ايسرائل، ص25)؛ كورش در زمان فتح بابل افتخار ميكند كه با “صلح” وارد بابل شده، ويرانيهاياش را “آباد” كرده، فقر شهر را “بهبود” بخشيده، “مانع از ويراني” خانهها شده و پيكرهي خدايان به تبعيد رفته را به جايگاه خود بازگردانده است (ايسرائل، ص 218). آيا اين شيوهي درخشان و بيسابقهي كورش در رفتار با اقوام مغلوب كه الگوي سياسي – اخلاقي جديدي را براي فرمانروايان و دودمانهاي پس از خود برجاي گذارد، نمودار تحولي نو و مثبت در تاريخ و تمدن خاورميانه نيست؟
با ظهور كورش و برپايي دولت هخامنشي، براي نخستين بار «دولت» از حالت قومي و منطقهاي بيرون آمد و جهاني شد. فرهنگ و هنر از خدمت به دين و معبد رهايي يافت و «عرفي» شد و در خدمت مردم قرار گرفت. دربار پادشاهان هخامنشي نقطهي محوري خلاقيت و رونق فرهنگي و هنري گرديد و تجارب فرهنگي و تمدني خاورميانه در راه شكوه بخشيدن به قلمرو شاهنشاهي و فعال كردن حيات اجتماعي و چرخهي اقتصادي مردم به كار گرفته شد. چنين بود كه هخامنشيان هيچ گاه معبدي براي خدايان خود برنياوردند (هردوت، ص 104؛ بويس، ص 39، 265) بل كه توجه خويش را از جمله معطوف به ساختن و گستردن راهها و جادهها و كاروانسراها و پلها و سدها و قناتها و… براي رفاه اتباع خود نمودند. آيا وجود چنين دولتي در تاريخ و تمدن خاورميانه پديدهاي به كلي نوين و استثنايي نيست؟
دولت متمركز هخامنشي با مديريت سياسي برتر، تكثرپذيري بالا و به ويژه ديوانسالاري بينظير خود (كه اگر ماكس وبر از ابعاد آن آگاه بود، انگشت حيرت به دندان ميگزيد!)، الگو و بنيان جديدي را در شيوه و سازمان حكومتگري و فرمانروايي به جهان باستان عرضه داشت، آن گونه كه در طول سدههاي بعد، نظام اداري حكومتهاي سلوكي، اشكاني، ساساني، روم و حتا عباسي با پيروي و بر پايهي شيوهها و الگوهاي آن برپا و پايدار گشت (كورت، ص 135؛ فراي، ص19). اينك مورخان اروپايي حتا اذعان ميدارند كه «ديوانسالاري امروز غربيها، متأثر و نشأت گرفته از نظام ديواني هخامنشي است» (كخ، ص347).
4- يكي از سياستهاي محوري و درخشان كورش و جانشينان وي در مواجهه با اقوام مغلوب و تابعه، پرهيز از هر گونه كشتار و ويرانگري به نام و براي دين و خدايشان بود. تا پيش از آن، غالب اقوام بومي و ساميتبار خاورميانه بر آن بودند كه به نام دين و خدايان خويش، اقوام و اديان ديگر را سركوب و مغلوب سازند و برتري خدايان خويش را با اتكا به خونريزيهايشان به نمايش گذارند. به عبارت گزيدهتر، ايدئولژي چنين دولتهايي، مبتني بر “جهاد و جنگجويي” بود (ايسرائل، ص23). چنان كه آشوربنيپل دربارهي غلبهي خود بر ايلام ميگويد: به خواست “آشور” و “ايشتر” [خدايان كشور آشور] كاخهاي ايلاميان را گشوده و غارت كرده، معابد آنان را تاراج نموده و با خاك يكسان ساخته و خدايان ايلامي را تحقيرگرانه، به غنيمت برده و به باد يغما داده است (آميه، ص1-70). و يا «تيگلث پيلسر» پادشاه آشور، دربارهي چيرگياش بر بابل ميگويد: «سرزمينها را با ويرانهها خواهم پوشاند؛ زمين را از اجساد خواهم انباشت، چنان كه جانوران درنده چنين ميكنند؛ شهرها را به آتش خواهم كشيد و خراب و ويران خواهم كرد. توده توده ويراني و آوار باقي خواهم گذاشت. يوغ خود را بر گردن آنها خواهم نهاد و در برابر ايشان به ستايش خداي “آشور” – سرور خود – خواهم پرداخت» (ايسرائل، ص23). نمونهي ديگر چنين كشتارها و ويرانگريهايي كه اقوام بومي و سامي خاورميانه به نام خدايانشان انجام ميدادهاند، فرماني است كه «يهوه» خداي اسراييليان به «موسا» در مورد رفتار با مردم سرزمين مغلوب «فلسطين» ميدهد: «چون ايشان به ياري يهوه تسليم تو گردند و ايشان را مغلوب سازي، همهيشان را به كلي هلاك كن. نه با آنها پيماني بند و نه به آنان ترحم نما … مذبحهايشان را منهدم سازيد، تمثالهايشان را بشكنيد، معابدشان را ويران كنيد و بتهايشان را در آتش بسوزانيد. شما تنها قومي هستيد كه از ميان اقوام جهان برگزيده شدهايد تا قوم خاص يهوه باشيد» (تورات، سفر تثنيه، 7/6-2). يا: «ساكنان آن شهر را به دم شمشير بكش. كليهي جانوران آن شهر را هلاك كن. اموال شهر را از خانهها بيرون آور و در كوچهها بريز، آن گاه شهر را با كليهي اموال و چارپايان و خانهها “براي خشنودي خدايات يهوه” به آتش بكش تا از صحنهي روزگار محو شود» (تورات، سفر تثنيه، 13/6-12). اما تاريخ هرگز به ياد ندارد كه كورش و جانشيناناش براي به كرسي نشاندن «دين» خود، يا به خواست و ارادهي «خداي» خويش دست به كشتار و نابودي اقوام و اديان ديگر بزنند؛ حال، دين هخامنشيان هر چه ميخواهد باشد، مهم آن است كه الگو و روش سياسي- اخلاقي آنان در مدارا با اديان و فرهنگهاي ديگر و عدم تحميل دين خويش بوده است.
اگر تا پيش از اين، شاهان اقوام سامي و بومي منطقه خود را از جانب «خدايان»شان مأمور و منصوب به «جهاد مقدس» و غارت و كشتار و نابودي اقوام و اديان ديگر ميدانستند – چنان كه ديديم – شاهان هخامنشي خود را موظف ميدانستند كه طرح و آرمان خداي خويش را براي «حفظ كامل نظم جهاني» كه همگان از آن سود ميبرند، اجرا و استوار سازند و «صلح» را در ميان مردمان برقرار نمايند (كورت، ص80؛ هينتز، 1380، ص243، 261). چنان كه داريوش كبير ميگويد: «بدكاريهاي بسياري [در زمين] بود كه نيكو ساختم. [پيش از آن] كشورها در آشوب بودند، هر كس ديگري را ميزد. من به خواست “اهورهمزدا” چنان كردم كه كسي ديگري را نزند. [اينك] هر كسي در جايگاه [خودش] قرار دارد. قانون من كه آنان (= آشوبگران) [از آن] ميترسند، چنان است كه توانا ناتوان را نزند و نكشد» (كتيبهي DSe).
5- اما مشاركت و همكاري كارگران و معماران اقوام مختلف زير فرمان هخامنشيان در برپايي سازههايي شاهوار چون تخت جمشيد و كاخ شوش، پيش از آن كه نشانهي تمدن و غناي اين يا آن باشد، در نفس خود، گوياي تنوع فرهنگي و وجود منابع انبوهي در سراسر امپراتوري هخامنشي است كه شاه ايران به خوبي توانسته بود آنان را بسيج كند. در اين سازههاي شاهانه، عناصري گوناگون به ترتيبي به كار گرفته شده كه تصويري نوين از پادشاهي بيافريند؛ تصويري كه نشان ميدهد شاه ايران در سراسر شاهنشاهياش از حمايت اقوام متعدد برخوردار بوده است كه هر يك ضمن حفظ ويژگيها و خصايل فردي خود، در وحدتي هماهنگ، به خدمت فرمانرواي ايران در آمدهاند (كورت، ص4-63). سازههاي شاهوار هخامنشي، بيش و پيش از هر چيز، نمودار «هنري شاهانه» و نمايشگر اراده و اقتدار جهاني شاهنشاه پارسي است. هنرمندان و صنعتگراني كه بر روي چنان ساختمانهايي كار ميكردهاند، در آفرينشهاي هنري از هيچ گونه آزادي عملي برخوردار نبودند بل كه بايد به ترتيبي سختگيرانه فقط به خواست شاه بزرگ و توصيههاي مشاوران وي و برگرفتههاي مسلم از الگوهاي آشوري- بابلي، ايلامي و مصري كه با يك هنر تازه و پيش از همه، «هنر پادشاهي» جوش خورده و درآميخته بود، عمل كنند. هنر پادشاهي متناسب با برنامهاي بود كه در آن جايي براي ابتكار و ابداع شخصي باقي نميگذاشت؛ برنامهاي كه هدف از آن، شرح و وصف و به تصوير كشيدن همزمان «قدرت پارسي» و «صلح پارسي» بود (بريان، ص1-390).
نكتهي ديگر آن كه، سنگنوشتهاي كه در آن به همكاري مردماني از اقوام مختلف در برپايي سازههاي شاهانه اشاره رفته و به «منشور بنيانگذاري» معروف است (كتيبهي DSf)، برخلاف تصور خانم مينا خوابگرد، در «شوش» به دست آمده و مربوط به بناي كاخ داريوش در شوش است و نه «تخت جمشيد».
***
چيكدهي كلام آن كه، هخامنشيان با برقراري نخستين حكومت متمركز و در عين حال تكثرگرا در منطقه، نظامي را پديد آوردند كه به گونهاي بيسابقه، ثبات سياسي، نظم اجتماعي و ترقي اقتصادي را براي اقوام تابعهي خود فراهم آورد و نيز، تمدنها و هنرهاي فراموش شده، يا رو به انحطاط، يا زندهي اقوام بومي و پراكندهي منطقه را پس از جمع و جذب و ارتقا، در قالب هنر و تمدن شاهوار و نوين و مقتدر هخامنشي، محفوظ، بل كه جاودانه ساخت؛ در نگاه ما، وزن و جايگاه و منزلت هخامنشيان در تاريخ و تمدن جهان باستان، از اين بابت است.
بديهي است كه با اشراف و آگاهي هر چه بيشتر به ابعاد و جوانب مختلف شاهنشاهي هخامنشي، اعم از ساختارها، نهادها، دستاوردها و سازوكارهاي آن، و با برخورداري از بينشي هرمنوتيك و جامعنگر، از قضاوت شتابزده و يك سويه در باره كارنامهي نياكان خود، به دور خواهيم بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ آميه، پير: «تاريخ ايلام»، ترجمهي شيرين بياني، انتشارات دانشگاه تهران، 1372
ـ ايسرائل، ژرار: «كورش بزرگ»، ترجمهي مرتضا ثاقبفر، انتشارت ققنوس، 1380
ـ بريان، پير: «تاريخ امپراتوري هخامنشيان»، ترجمهي مهدي سمسار، انتشارات زرياب، 1378
ـ بويس، مري: «تاريخ كيش زرتشت»، جلد دوم، ترجمهي همايون صنعتيزاده، انتشارات توس، 1375
ـ زرينكوب، عبدالحسين: «تاريخ مردم ايران»، (ايران قبل از اسلام)، انتشارات اميركبير، 1373
ـ فراي، ريچارد: «عصر زرين فرهنگ ايران»، ترجمهي مسعود رجبنيا، انتشارات سروش، 1375
ـ كُخ، هايدماري: «از زبان داريوش»، ترجمهي پرويز رجبي، نشر كارنگ، 1376
ـ كورت، آملي: «هخامنشيان»، ترجمهي مرتضا ثاقبفر، انتشارات ققنوس، 1378
ـ گزنفون: «سيرت كورش كبير»، ترجمهي علي وحيدمازندراني، شركت سهامي كتابهاي جيبي، 1350
ـ ويسهوفر، يوزف: «ايران باستان»، ترجمهي مرتضا ثاقبفر، انتشارات ققنوس، 1377
ـ هردوت: «تاريخ هردوت»، ترجمهي علي وحيدمازندراني، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1350
ـ هينتز، والتر (1376): «دنياي گمشدهي ايلام»، ترجمهي فيروز فيروزنيا، انتشارات علمي و فرهنگي
ـ هينتز، والتر (1380): «داريوش و پارسها»، ترجمهي عبدالرحمن صدريه، انتشارات اميركبير
كتابنامه:
[+]
اما پاسخ تفصيلي من به ايشان و ديگر خوانندگاني كه ممكن است چنين پرسشهايي را در ذهن خود داشته باشند:
1- اين كه كورش بزرگ در نگاه ما و برخي ديگر، برجستهترين شخصيت تاريخ ايران است، پيش از آن كه معطوف به دستاوردهاي سياسي و فتوح نظامي وي باشد، نخست مبتني بر منش و روش درخشان و بيبديل وي در مردمداري و كشورداري است. چنان كه گزنفون مينويسد: «پروردگار كورش را علاوه بر خوي نيك، روي نيك نيز داده و دل و جاناش را به سه وديعهي والاي “نوعدوستي، دانايي، و نيكي” سرشته بود. او در ظفر و پيروزي هيچ مشكلي را طاقتفرسا و هيچ خطري را بزرگ نميپنداشت و چون از اين امتيازات خداداد جهاني و رواني برخوردار بود، خاطره و ناماش تا به امروز در دلهاي بيدار مردم روزگار، پايدار و باقي است» (سيرت كورش كبير، ص4). او ميافزايد: «كدام وجودي مگر كورش از راه جنگ و ستيز صاحب امپراتوري عظيمي شده است ولي هنگامي كه جان به جان آفرين داد، همهي ملل مغلوب او را “پدري محبوب” خواندند؟ اين عنواني است كه به “ولي نعمت” ميدهند نه به وجودي “غاصب”» (همان، ص8-367). چنين است كه منش و روش والا و آرماني كورش بزرگ، ملل بيگانه، بل كه دشمن را به وجد آورده و از اعتراف به حقايق ناگزير ساخته است. در مجموع، آن چه از متون و بازماندههاي تاريخي بر ميآيد اين است كه تمام دنياي باستان كورش را همواره چونان مردي فوقالعاده و بيمانند مينگريست: پارسيهايي – كه كورش آنان را از گمنامي به افتخار رسانيد – او را چنان كه هردوت نقل ميكند، «پدر» ميخواندند. يونانيهايي كه كورش آنان را در سواحل آسياي صغير مقهور قدرت خويش ساخت، با وجود نفرتي كه غالباً نسبت به پارسيها نشان ميدادند، در وي به چشم يك فرمانرواي آرماني مينگريستند و يهودياني كه كورش آنان را براي اجراي آيين و بناي معبد، آزادي و ياري بخشيد و از تبعيد طولاني رهانيد، او را همچون مسيح خويش تلقي ميكردند. به هر حال آن چه دربارهي كورش براي محقق جاي ترديد ندارد، قطعاً اين است كه لياقت نظامي و سياسي فوق العاده در وجود وي با چنان انسانيت و مروتي درآميخته بود كه در تاريخ سلالههاي پادشاهان شرقي پديدهاي به كلي تازه به شمار ميآمد. كورش برخلاف فاتحاني چون اسكندر و ناپلئون، هر بار كه حريفي را از پاي در ميافكند، مثل يك شهسوار جوانمرد دستاش را دراز ميكرد و حريف افتاده را از خاك بر ميگرفت. رفتار او با آستياگ، كرزوس و نبونيد نمونههايي است كه سياست تسامح او را مبتني بر مباني اخلاقي و انساني نشان ميدهد. تسامح ديني او بدون شك عاقلانهترين سياستي بود كه در چنان دنيايي به وي اجازه ميداد بزرگترين امپراتوري ديرپاي دنياي باستان را چنان اداره كند كه در آن كهنه و نو با هم آشتي داشته باشند، متمدن و نيمه وحشي در كنار هم بياسايند و جنگ و طغيان به حداقل امكان تقليل يابد. درست است كه اين تسامح در نزد وي گهگاه فقط يك نوع ابزار تبليغاتي بود، اما همين نكته كه فرمانروايي مقتدر و فاتح از انديشهي تسامح، اصلي سياسي بسازد و آن را در حد فكر همزيستي مسالمتآميز بين ملل مطرح كند، و گر چند از آن همچون وسيلهاي براي تحكيم قدرت خويش استفاده نمايد، باز از يك خودآگاهي اخلاقي حاكي است (زرينكوب، ص1-130). حال با چنين اوصافي، آيا بزرگداشتن و برجسته دانستن كورش كاري به خطاست؟
از سوي ديگر، حتا اگر اشارات و تصريحات متون مختلف تاريخي را به فضايل كورش ساختگي و افسانهآميز بپنداريم، بايد توجه كنيم كه شخصيت كورش از ديرباز، الگو و نمونهاي مثالي در اخلاق و سياست براي مردماناش بوده و چنان كه گزنفون تصريح ميكند، شرح اعمال او را پارسيان در قالب سرود و داستان نسل به نسل حفظ نموده و منتقل ميكردند (سيرت كورش كبير، ص4). اين نكته دانسته است كه بشر از پگاه تاريخ خود همواره به كهنالگوهايي وابسته و پيوسته و نيازمند بوده و ابعاد مختلف حيات خويش را در تناسب و همسويي با آنها تنظيم و تدبير مينموده و براي رسيدن به حد كمال ملحوظ در الگوها، ميكوشيده است. اينك نيز مردم ما – با همان بينش – هويت و اصالت و افتخارات از دست رفتهي خويش را در وجود كورش ميجويند و مييابند. آيا ميتوان يك ملت را از آرمانها و الگوهاياش گسيخته ساخت؟
2- تلقي كارنامهي سياسي و فتوح نظامي كورش و جانشيناناش به صورت عملياتي صرفاً كشورگشايانه و سلطهجويانه، دريافتي سطحي و دور از واقع، بل كه سخت بدبينانه است. در نگاه مورخان معاصر، رهاورد كلان و چشمگير شاهنشاهي هخامنشي براي جهان باستان، برپايي «نخستين دولت متمركز» در تاريخ است: دولتي واحد و مركزگرا كه بر اقوامي پرشمار و داراي تفاوتهاي عميق مذهبي و زباني و نژادي، فرمان ميراند. آن چه كه هخامنشيان را در طول دويست سال توانا به برپايي و تدبير چنين حكومتي ساخت، مديريت سياسي برتر، انعطافپذيري، تكثرگرايي و ديوانسالاري مقتدر اين دودمان بود. بنابراين آن چه كه به عنوان دستاوردهاي سياسي و نظامي كورش ستوده ميشود، نه فقط از آن روست كه وي در زماني اندك موفق به گشايش و فتح سرزمينهايي بسيار شده بود، بل كه از بابت «دولت متمركز و در عين حال تكثرگرايي» است كه او براي نخستين بار در تاريخ جهان باستان بنيان گذارد و كوشيد تا بر پايهي الگوهاي برتر و بيسابقهي اخلاقي – سياسي، صلح و امنيت و آرامش را در ميان اتباع خود برقرار سازد. تاكنون بسياري از مطالعات منطقهاي نشان دادهاند كه اكثريت عظيم نخبگان اقوام تابعه، شاه پارسي را نه به چشم فرمانروايي بيگانه و جبار، بل كه تضمين كنندهي ثبات سياسي، نظم اجتماعي، رفاه اقتصادي، و از اين رو، حافظ مشاغل خود مينگريستند و ميدانستند (ويسهوفر، ص80). بر اين اساس، چشمپوشي از عملكرد كورش و جانشيناناش در برپايي و تدبير نخستين «دولت متمركز و در عين حال تكثرگرا» و تقليل و تحويل كارنامهي آنان به «مجموعه عملياتي كشورگشايانه و سلطهجويانه» كرداري دور از انصاف و واقعبيني است.
3- انكار تأثير مثبت و چشمگير شاهنشاهي هخامنشي بر سير تمدن خاورميانه، بدين استدلال كه «اقوام و ملل مفتوح و تابعه، خود داراي تمدني برجسته بوده و نيازي به اقدام پارسيها و مادها براي درآوردن آنان از بربريت نداشتهاند» سخني سخت شگرف و ناشي از ناديده انگاري كاركرد و كارنامهي عظيم هخامنشيان در طول دويست سال حاكميت آنان و حاصل چشمپوشي از روندها و ميانكنشهاي سياسي – تمدني جاري در خاورميانهي باستان است. ضمن اين كه نه در نوشتههاي من و نه در آثار مورخان هرمنوتيست معاصر، گفته نشده است كه «مادها» و «پارسها» خواسته يا كوشيدهاند كه اتباع خود را از «بربريت» فرضي به در آورند.
آن چه كه از تاريخ خاورميانهي پيش از هخامنشي بر ما آشكار است، آن است كه اين گستره در طول سالياني دراز عرصهي جنگ و كشمكش هموارهي قدرتهاي منطقه بوده و چه بسيار اقوام و كشورهايي كه در اين گيرودار با ضربات دشمنان (مانند اورارتو و آشور) يا فروپاشي تدريجي (مانند مانا، كاسي، سومر) از ميان رفته بودند. اما با برآمدن هخامنشيان، مردمان و اقوام خاورميانه پس از صدها سال پراكندگي و آشفتگي و پريشاني ناشي از جنگهاي فرسايشي و فروپاشيهاي تدريجي، اينك در پرتو حكومت متمركز و تكثرگراي هخامنشي كه نويدبخش برقراري ثبات و امنيت در منطقه بود، بيدغدغهي خاطر از آشوبها و جنگهاي پياپي مرگآور و ويرانگر، و بيهراس از يورشهاي غارتگرانه و خانمان برانداز بيگانگان و آسوده از ترس اسارت و دربهدري و بردهكشي، به كار و توليد و زندگي و سازندگي ميكوشيدند و اگر دولت هخامنشي به واسطهي شكوهگرايي و درايت خود، ميراث تمدنهاي پيشين و گذشته را پاس نميداشت و در جذب و پيرايش و ارتقاي آنها نميكوشيد، در هياهوي هموارهي ستيزهجوييها و خودفرسودگيهاي تمدنهاي بومي، ميراث گرانسنگ آنان به يكباره از ميان ميرفت و از صفحهي تاريخ زدوده ميشد. آيا نقش شاهنشاهي هخامنشي در تداوم و احيا و اعتلاي تمدنهاي بومي پراكنده و رو به سستي منطقه و ساماندهي آن در قالب تمدني مقتدر و پويا و جهانگير، تحولي مهم در تاريخ و تمدن خاورميانه نيست؟
كوشش پادشاهان هخامنشي در برقراري رونق اقتصادي، آزادي مذهبي و فرهنگي، ثبات سياسي و امنيت عمومي، و بهبود و ارتقا و گسترش نظام آبياري، جادهسازي، كشاورزي و… در قلمرو پهناور آن امپراتوري، هر يك به تنهايي نمودار تأثير مثبت و سازندهي هخامنشيان بر تاريخ و تمدن خاورميانه است.
اگر تا ديروز آشوربنيپل – پادشاه آشور – افتخار ميكرد كه هنگام فروگرفتن ايلام آن سرزمين را به “برهوت” تبديل كرده، بر خاك آن “نمك و بتهي خار” پاشيده، مردمان آن را به “بردگي” كشيده و پيكرهي خداياناش را به “تبعيد” برده (هينتز، 1376، ص 186)؛ و يا سناخريب – پادشاه آشور – در هنگام چيرگي بر بابل اذعان ميدارد كه: «شهر و معابد را از پي تا بام در هم كوبيدم، ويران كردم و با آتش سوزاندم؛ ديوار، بارو و حصار نمازخانههاي خدايان، هرمهاي آجري و گلي را در هم كوبيدم» (ايسرائل، ص25)؛ كورش در زمان فتح بابل افتخار ميكند كه با “صلح” وارد بابل شده، ويرانيهاياش را “آباد” كرده، فقر شهر را “بهبود” بخشيده، “مانع از ويراني” خانهها شده و پيكرهي خدايان به تبعيد رفته را به جايگاه خود بازگردانده است (ايسرائل، ص 218). آيا اين شيوهي درخشان و بيسابقهي كورش در رفتار با اقوام مغلوب كه الگوي سياسي – اخلاقي جديدي را براي فرمانروايان و دودمانهاي پس از خود برجاي گذارد، نمودار تحولي نو و مثبت در تاريخ و تمدن خاورميانه نيست؟
با ظهور كورش و برپايي دولت هخامنشي، براي نخستين بار «دولت» از حالت قومي و منطقهاي بيرون آمد و جهاني شد. فرهنگ و هنر از خدمت به دين و معبد رهايي يافت و «عرفي» شد و در خدمت مردم قرار گرفت. دربار پادشاهان هخامنشي نقطهي محوري خلاقيت و رونق فرهنگي و هنري گرديد و تجارب فرهنگي و تمدني خاورميانه در راه شكوه بخشيدن به قلمرو شاهنشاهي و فعال كردن حيات اجتماعي و چرخهي اقتصادي مردم به كار گرفته شد. چنين بود كه هخامنشيان هيچ گاه معبدي براي خدايان خود برنياوردند (هردوت، ص 104؛ بويس، ص 39، 265) بل كه توجه خويش را از جمله معطوف به ساختن و گستردن راهها و جادهها و كاروانسراها و پلها و سدها و قناتها و… براي رفاه اتباع خود نمودند. آيا وجود چنين دولتي در تاريخ و تمدن خاورميانه پديدهاي به كلي نوين و استثنايي نيست؟
دولت متمركز هخامنشي با مديريت سياسي برتر، تكثرپذيري بالا و به ويژه ديوانسالاري بينظير خود (كه اگر ماكس وبر از ابعاد آن آگاه بود، انگشت حيرت به دندان ميگزيد!)، الگو و بنيان جديدي را در شيوه و سازمان حكومتگري و فرمانروايي به جهان باستان عرضه داشت، آن گونه كه در طول سدههاي بعد، نظام اداري حكومتهاي سلوكي، اشكاني، ساساني، روم و حتا عباسي با پيروي و بر پايهي شيوهها و الگوهاي آن برپا و پايدار گشت (كورت، ص 135؛ فراي، ص19). اينك مورخان اروپايي حتا اذعان ميدارند كه «ديوانسالاري امروز غربيها، متأثر و نشأت گرفته از نظام ديواني هخامنشي است» (كخ، ص347).
4- يكي از سياستهاي محوري و درخشان كورش و جانشينان وي در مواجهه با اقوام مغلوب و تابعه، پرهيز از هر گونه كشتار و ويرانگري به نام و براي دين و خدايشان بود. تا پيش از آن، غالب اقوام بومي و ساميتبار خاورميانه بر آن بودند كه به نام دين و خدايان خويش، اقوام و اديان ديگر را سركوب و مغلوب سازند و برتري خدايان خويش را با اتكا به خونريزيهايشان به نمايش گذارند. به عبارت گزيدهتر، ايدئولژي چنين دولتهايي، مبتني بر “جهاد و جنگجويي” بود (ايسرائل، ص23). چنان كه آشوربنيپل دربارهي غلبهي خود بر ايلام ميگويد: به خواست “آشور” و “ايشتر” [خدايان كشور آشور] كاخهاي ايلاميان را گشوده و غارت كرده، معابد آنان را تاراج نموده و با خاك يكسان ساخته و خدايان ايلامي را تحقيرگرانه، به غنيمت برده و به باد يغما داده است (آميه، ص1-70). و يا «تيگلث پيلسر» پادشاه آشور، دربارهي چيرگياش بر بابل ميگويد: «سرزمينها را با ويرانهها خواهم پوشاند؛ زمين را از اجساد خواهم انباشت، چنان كه جانوران درنده چنين ميكنند؛ شهرها را به آتش خواهم كشيد و خراب و ويران خواهم كرد. توده توده ويراني و آوار باقي خواهم گذاشت. يوغ خود را بر گردن آنها خواهم نهاد و در برابر ايشان به ستايش خداي “آشور” – سرور خود – خواهم پرداخت» (ايسرائل، ص23). نمونهي ديگر چنين كشتارها و ويرانگريهايي كه اقوام بومي و سامي خاورميانه به نام خدايانشان انجام ميدادهاند، فرماني است كه «يهوه» خداي اسراييليان به «موسا» در مورد رفتار با مردم سرزمين مغلوب «فلسطين» ميدهد: «چون ايشان به ياري يهوه تسليم تو گردند و ايشان را مغلوب سازي، همهيشان را به كلي هلاك كن. نه با آنها پيماني بند و نه به آنان ترحم نما … مذبحهايشان را منهدم سازيد، تمثالهايشان را بشكنيد، معابدشان را ويران كنيد و بتهايشان را در آتش بسوزانيد. شما تنها قومي هستيد كه از ميان اقوام جهان برگزيده شدهايد تا قوم خاص يهوه باشيد» (تورات، سفر تثنيه، 7/6-2). يا: «ساكنان آن شهر را به دم شمشير بكش. كليهي جانوران آن شهر را هلاك كن. اموال شهر را از خانهها بيرون آور و در كوچهها بريز، آن گاه شهر را با كليهي اموال و چارپايان و خانهها “براي خشنودي خدايات يهوه” به آتش بكش تا از صحنهي روزگار محو شود» (تورات، سفر تثنيه، 13/6-12). اما تاريخ هرگز به ياد ندارد كه كورش و جانشيناناش براي به كرسي نشاندن «دين» خود، يا به خواست و ارادهي «خداي» خويش دست به كشتار و نابودي اقوام و اديان ديگر بزنند؛ حال، دين هخامنشيان هر چه ميخواهد باشد، مهم آن است كه الگو و روش سياسي- اخلاقي آنان در مدارا با اديان و فرهنگهاي ديگر و عدم تحميل دين خويش بوده است.
اگر تا پيش از اين، شاهان اقوام سامي و بومي منطقه خود را از جانب «خدايان»شان مأمور و منصوب به «جهاد مقدس» و غارت و كشتار و نابودي اقوام و اديان ديگر ميدانستند – چنان كه ديديم – شاهان هخامنشي خود را موظف ميدانستند كه طرح و آرمان خداي خويش را براي «حفظ كامل نظم جهاني» كه همگان از آن سود ميبرند، اجرا و استوار سازند و «صلح» را در ميان مردمان برقرار نمايند (كورت، ص80؛ هينتز، 1380، ص243، 261). چنان كه داريوش كبير ميگويد: «بدكاريهاي بسياري [در زمين] بود كه نيكو ساختم. [پيش از آن] كشورها در آشوب بودند، هر كس ديگري را ميزد. من به خواست “اهورهمزدا” چنان كردم كه كسي ديگري را نزند. [اينك] هر كسي در جايگاه [خودش] قرار دارد. قانون من كه آنان (= آشوبگران) [از آن] ميترسند، چنان است كه توانا ناتوان را نزند و نكشد» (كتيبهي DSe).
5- اما مشاركت و همكاري كارگران و معماران اقوام مختلف زير فرمان هخامنشيان در برپايي سازههايي شاهوار چون تخت جمشيد و كاخ شوش، پيش از آن كه نشانهي تمدن و غناي اين يا آن باشد، در نفس خود، گوياي تنوع فرهنگي و وجود منابع انبوهي در سراسر امپراتوري هخامنشي است كه شاه ايران به خوبي توانسته بود آنان را بسيج كند. در اين سازههاي شاهانه، عناصري گوناگون به ترتيبي به كار گرفته شده كه تصويري نوين از پادشاهي بيافريند؛ تصويري كه نشان ميدهد شاه ايران در سراسر شاهنشاهياش از حمايت اقوام متعدد برخوردار بوده است كه هر يك ضمن حفظ ويژگيها و خصايل فردي خود، در وحدتي هماهنگ، به خدمت فرمانرواي ايران در آمدهاند (كورت، ص4-63). سازههاي شاهوار هخامنشي، بيش و پيش از هر چيز، نمودار «هنري شاهانه» و نمايشگر اراده و اقتدار جهاني شاهنشاه پارسي است. هنرمندان و صنعتگراني كه بر روي چنان ساختمانهايي كار ميكردهاند، در آفرينشهاي هنري از هيچ گونه آزادي عملي برخوردار نبودند بل كه بايد به ترتيبي سختگيرانه فقط به خواست شاه بزرگ و توصيههاي مشاوران وي و برگرفتههاي مسلم از الگوهاي آشوري- بابلي، ايلامي و مصري كه با يك هنر تازه و پيش از همه، «هنر پادشاهي» جوش خورده و درآميخته بود، عمل كنند. هنر پادشاهي متناسب با برنامهاي بود كه در آن جايي براي ابتكار و ابداع شخصي باقي نميگذاشت؛ برنامهاي كه هدف از آن، شرح و وصف و به تصوير كشيدن همزمان «قدرت پارسي» و «صلح پارسي» بود (بريان، ص1-390).
نكتهي ديگر آن كه، سنگنوشتهاي كه در آن به همكاري مردماني از اقوام مختلف در برپايي سازههاي شاهانه اشاره رفته و به «منشور بنيانگذاري» معروف است (كتيبهي DSf)، برخلاف تصور خانم مينا خوابگرد، در «شوش» به دست آمده و مربوط به بناي كاخ داريوش در شوش است و نه «تخت جمشيد».
***
چيكدهي كلام آن كه، هخامنشيان با برقراري نخستين حكومت متمركز و در عين حال تكثرگرا در منطقه، نظامي را پديد آوردند كه به گونهاي بيسابقه، ثبات سياسي، نظم اجتماعي و ترقي اقتصادي را براي اقوام تابعهي خود فراهم آورد و نيز، تمدنها و هنرهاي فراموش شده، يا رو به انحطاط، يا زندهي اقوام بومي و پراكندهي منطقه را پس از جمع و جذب و ارتقا، در قالب هنر و تمدن شاهوار و نوين و مقتدر هخامنشي، محفوظ، بل كه جاودانه ساخت؛ در نگاه ما، وزن و جايگاه و منزلت هخامنشيان در تاريخ و تمدن جهان باستان، از اين بابت است.
بديهي است كه با اشراف و آگاهي هر چه بيشتر به ابعاد و جوانب مختلف شاهنشاهي هخامنشي، اعم از ساختارها، نهادها، دستاوردها و سازوكارهاي آن، و با برخورداري از بينشي هرمنوتيك و جامعنگر، از قضاوت شتابزده و يك سويه در باره كارنامهي نياكان خود، به دور خواهيم بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ