This article was originally written by Azargoshnasp.

 

ابوعلی ابن سینا و شاگردش بهمنیار و پاسخی به تحریف پان ترکیستها

يكي از قربانيان بزرگ پروژه‌ي تمدن‌خواری پان ‌تركيسم، دانشمند برجسته ایرانی ابو علی ابن سینا است.  هر چند تاكنون تاريخ‌بافان پان ‌تركيست نتوانسته‌اند هيچ گونه مدرك و سندي را در اثبات ادعاي خود مبني بر «ترك تبار» بودن این دانشمند به پیش آرند، ولی در مقابل، ایرانی بودن این دانشمند  بزرگ چنان روشن است كه همواره در نزد پژوهشگران بدیهی تلقی شده است.  شادروان دهخدا پاسخ کامل و بسنده در لغتنامه خود به ایرانستیزان داده است که آن را با هم میخوانیم.  اما پیش از خواندن آن، شایسته است که به یکی از شاگردان ابو علی سینا به نام بهمنیار پسر مرزبان اشاره نماییم.  در جمهوری آران قفقاز (مرسوم به جمهوری آذربایجان) بهمنیار که تبار زردشتی دارد را بدون هیچ مدرک و دلیلی ترک و ترک تبار میپندارند و به دروغ او را ترک معرفی میکنند.  در حالیکه در زمان بهمنیار نه آران قفقاز و نه استان آذربایجان ایران ترکزبان بوده است (و لازم به ذکر است که مردمان آذربایجان ایرانی تبار و زردشتی تبار هستند و تنها زبانشان از آغاز سلجوقیان تا اواخر صفویان به تدریج به ترکی تبدیل شد) و همچنین جد و آباء بهمیار پسر مرزبان همه یک سره زردشتی و ایرانی بودند.  همانگونه که یکی از کتابهای بهمنیار که به دائی خود ابومنصور پسر بهرام پسر خورشید پسر یزدیار مجوسی تقدیم نموده، آشکارا تبار این خانواده ایرانی و زردشتی را نمایان میسازد. 

درباره بهمنیار و تبار زردشتی(و بنابراین غیراغوز و غیرترک وی)  و ایرانی بودن وی مدخل لغتنامه دهخدا بسنده است. 

ابوالحسن بهمنیار ابن مرزبان دیلمی آذربایجانی.

حکیم مشهور و یکی از اجله شاگردان شیخ‌الرئیس ابوعلی بن سینا. او در اول دین گبرگان داشت و سپس مسلمانی گرفت. و در علت پیوستن وی بخدمت ابن سینا آرند که آنگاه که وی هنوز کودک بود شیخ او را بر در دکان آهنگری بدید که آتش طلب میکرد و آتشدان با خویش نداشت آهنگر گفت آتش ترا بر چه نهم بهمنیار پس از تاملی، سبک خم شد و با یک دست مشتی خاک برگرفت و بر کف دست دیگر بگسترد و گفت بدینجا نه. شیخ را این فطنت و زیرکی او عجب آمد و او را در کنف تربیت خویش گرفت و بداشت تا بدان مرتبت و پایه از ادب وحکمت رسید. او را چنانکه شیمت تعلیم و تعلم پدران ما بود گاه درس با استاد معارضات و مجالادت می‌رفت، از جمله روزی ابوعلی در اقامه برهان بر تجرد نفس گفت: جسم آدمی پیوسته دستخوش انحلال وانعقاد و نما و ذبول و زیاده و نقصان است و جسم مشاهد زمانی عینجسم زمان دیگر نیست بلکه شبیه آن است بر خلاف نفس که همیشه بریک حال و عین خویش و مصون از تبدل و تغیر است. بهمنیار بر اینگفته انکار کرد و گفت نفس را نیز همان تحولات و تصاریف است جزآنکه مشهود و محسوس ما نیست. شیخ سکوت کرد و او در طلب جواباصرار ورزید ابوعلی متوجه دیگر شاگردان شد و گفت البته بهمنیارمنتظر پاسخ خویش نیست چه سوال او از کسی شبیه من بود و او اکنون برجای نمانده است. بهمنیار فروماند و خاموش گشت. بهمنیار بحدت ذکاء و تندی هوش معروف است چنانکه نابغه ای چون بوعلی اعتراضات او رابا نهایت دقت و تامل پاسخ میکرد و این اسئله و اجوبه استاد داهی وشاگرد هوشمند او موضوع کتابی گشت که بهمنیار آن را به نام مباحثنشر کرد و آن خزینهای است انباشته از معضل مطالب و مسائل حکمت و نیکوترین پاسخها و وجوه حل آن. و از مصنفات دیگر او کتاب التحصیل است در منطق و حکمتین که آن را به نام ابومنصوربن بهرامبنخورشیدبن یزدیار مجوسی خال خویش کرده است. از کتب دیگر اوست:البهجة و السعادة و گفتهاند که بهمنیار شاگردی حکیم مصنف لوکرینیز کردهاست. وفات او در 854 ه . ق. سی سال پس از مرگ ابوعلی است.

بنابراین بهمنیار و خورشید بن یزدیار مجوسی هیچ وابستگی به ترکان نداشتند و هر دو ایرانی و زردشتی بودند.

اما درباره شیخ الرئیس ابوعلی سینا. 

شيخ‌الرئيس ابن سينا در آخر الهيات كتاب شفا با ذكر جمله «المدينه‌الفاضله» مي‌نويسد: «و انه لابد من ناس يخدمون الناس، فيجب ان يكون هؤلا يجبرون علي خدمه اهل المدينه الفاضله، و كذلك من كان من الناس بعيداً عن تلقي الفاضيله فهم عبيد بالطبع، نثل الترك والزنح، و بالجمله الذين نشأوا في غير اقاليم الشريفه التي اكثر احوالها ان ينشأفيها حسنه الامزجه صحيحه القرايح و العقول». حاصل معني است كه ابن سينا مي‌خواهد بگويد تركان و زنگيان آن عصر كه طبعاً عبيد و بنده بشمار مي‌رفتند و كساني كه در سرزمينهاي ناسازگار كه پرورنده قريحه صحيح و عقول سليم نيست، زندگي مي‌كنند از فضيلت دورند و مجبور به خدمت اهل مدينه فاضله مي‌باشند.  بنابراین با این جمله به آسانی نشان داده میشود که ابن سینا ترک نبود.   ابوعلی سینا آثار فارسی و تازی دارد و پدرش از بلخ و اسماعیلی مذهب بوده است (در حالیکه ترکان مسلمان حنفی بودند) و مادرش ستاره (یک نام ایرانی) گویا زردشتی بوده است. 

مرحوم دهخدا در لغتنامه خود پاسخ کافی و بسنده داده است و ما نخست این پاسخ را نقل میکنیم و سپس کل مدخل ابو علی ابن سینا برای آگاهی بیشتر خوانندگان.

 
در بيست و پنج سال پيش آقاى شيخ محمد حسين معروف به فاضل تونى در باب نژاد و مليت ابن‌سينا دو دليل روشن از آثار خود ابن‌سينا براى من نقل كردند كه مرحوم فروغى در مقدمهء ترجمهء سماع طبيعى ابن‌سينا عيناً آنرا آورده و نامى از آقاى فاضل تونى مستنبط آن نبرده‌اند. و اين است قسمتى از مقدمهء مزبوره: ترجمهء اين كتاب را اين جانب در سال 1311 ه‍ . ش. بدست گرفتم و در اين سال 1316 ه‍ . ش. بپايان رسيده كه سال نهصدم وفات شيخ‌الرئيس ابوعلى سيناست (به سال شمسى) و باين مناسبت دانشمندان كشورهاى اسلامى از شيخ بزرگوار ياد كردند و در بارهء او به تجليل و تعظيم پرداختند. ايرانيان به نگارش شرح حال شيخ و ترجمه و طبع آثار او دست بردند و به تهيهء مقدمات اصلاح آرامگاه او كه در شهر همدان است مشغول شدند. دانشگاه استانبول مجالس با شكوه به ياد او منعقد ساخت و دانشمندان تركيه به اتفاق فضلاى ملل ديگر در قدردانى او داد سخن دادند. مردم افغانستان بهمين مناسبت انجمن كردند و ابن‌سينا را چنانكه بايد ستودند و دانشمندان ممالك عربى‌زبان نيز شيخ را فراموش نكردند و رساله‌اى در بارهء او پرداختند و اميدوارم مردم بخارا هم از اداى اين تكليف غفلت نورزيده باشند و اين جمله بجا و سزاوار بود و شك نيست كه ابن‌سينا براى كليهء ممالك مشرق زمين مايهء سرافرازى است. عربى‌زبانان حق دارند كه از او سپاسگزار باشند چون مصنفات خود را باقتضاى زمان به زبان عربى نگاشته و نيز مسلمان بوده و عرب در تأسيس اسلام مقامى خاص دارد كه از مفاخر كليهء مسلمين از هر قوم و ملت باشند بهره‌مند است. بر مردم افغانستان هم رواست كه به وجود شيخ بنازند به ملاحظهء اينكه اصلش از شهر بلخ است و بلخ امروز جزء دولت افغانستان ميباشد. مردم بخارا نيز به همشهرى بودن با ابن‌سينا مفتخرند از آن رو كه تولدش در آنجا و مادرش از آن شهر بوده و زمان كودكى و آغاز جوانى را در آن محل بسر برده است. مردم تركيه هم كارى بسزا كردند كه بزرگترين فيلسوف شرق را از خويش بيگانه ندانستند و به تجليل او مبادرت كردند، تنها نغمهء ناسازى كه شنيده شد و مايهء شگفتى گرديد اين بود كه بعضى در آن موقع در بيانات خود مخصوصاً ايرانى بودن او را منكر شدند و لازم دانستند بدليل ثابت كنند كه ابن‌سينا ايرانى نبوده است. وليكن دلايلى بر ايرانى نبودن او آوردند كه همه خلاف واقع بود. مثلا گفتند ابن‌سينا اگر ايرانى ميبود شيعى بود و بياد نياوردند كه تا زمان سلطنت صفويه اكثر ايرانيها اهل تسنن بودند و الان هم كه چهارصد سال است تشيع مذهب رسمى ايران شده است باز اهل سنت در آن بسيارند. ايرانى‌تر از شيخ سعدى كيست؟ و حال آنكه در سنى بودن او شكى نيست بامزه‌تر اينكه هرچند ايرانى بودن با تشيع ملازمه نداشته است اتفاقاً شيخ‌الرئيس شيعه بوده و در بارهء پدرش تصريح كرده‌اند كه اسماعيلى بود. دليل ديگر كه بر ايرانى نبودن ابن‌سينا آورده‌اند اين بود كه گفتند آثارى به زبان فارسى ندارد در صورتى كه آثار نداشتن به زبان فارسى دليل بر ايرانى نبودن نيست زيرا كه تا همين اواخر زبان علمى همهء مسلمانان عربى بود و چه بسيار از دانشمندان ملل مختلف ايرانى و ترك و هندى آثار خود را به زبان عربى نگاشته‌اند و به زبان مادرى اثرى از خود نگذاشته‌اند و مسلمانانى كه به زبان غير عربى چيز نوشته‌اند نادرند. شمارهء آنان كه به زبان مادرى اثرى ندارند سخن را دراز ميكند به ذكر چند نمونه از ايرانى‌ها اكتفا ميكنيم. از پيشينيان ابن‌مقفع كه بهترين نثرنويس عربى است و در ايرانى بودنش شكى نيست اثر فارسى ندارد. سيبويه نحوى معروف را همه كس ايرانى ميداند حتى اينكه اسمش هم ايرانى است با اينهمه يك كلمه به زبان فارسى ننوشته است. ابونواس شاعر شهير هارون‌الرشيد مسلم است كه ايرانى بوده و ليكن هرچه شعر از او باقى است به عربى است. طغرائى شاعر نامى كه در اوائل مائهء ششم هجرى ميزيسته يك بيت شعر به زبان فارسى ندارد و حال آنكه چنان ايرانى است كه قصيدهء لاميهء مشهور او را لامية‌العجم ميگويند. از قدما گذشته، متأخرين ما نيز همين شيوه را داشتند. صدرالدين شيرازى معروف به ملاصدرا كه بزرگترين حكماى ايرانى عصر صفويه است همهء مصنفاتش به زبان عربى است حتى از معاصرين خود ما بسيارند كه مؤلفات خويش را به عربى نوشته‌اند و اگر بخواهم اسم ببرم مايهء دردسر خواهد شد و بعلاوه حاجت باين استدلال نداريم چون اتفاقاً ابن‌سينا از ايرانيانى است كه به زبان فارسى هم رساله و كتاب متعدد نوشته است و بعضى از آنها به طبع نيز رسيده و حتى شعر فارسى هم از او نقل كرده‌اند و اگر كسى باور ندارد به كتاب كشف‌الظنون كاتب چلبى مشهور بحاجى خليفه كه سيصد سال پيش در استانبول نوشته شده و در حدود هشتاد سال پيش در اروپا و مصر و 45 سال پيش در خود استانبول به چاپ رسيده مراجعه كنند، خواهند ديد در كلمهء «دانش‌نامه» ميگويد از شيخ‌الرئيس ابن‌سينا است و بفارسى نوشته شده است (ص 366 چاپ بولاق ج 1) همچنين در كلمهء « رسالة فى‌المعاد» ميگويد از شيخ‌الرئيس ابن‌سينا و سپس خود او آنرا بفارسى نقل كرده است (ص 432 و 433) و در كلمهء «رسالة فى‌المعراج» ميگويد: شيخ‌الرئيس ابن‌سينا در اين باب رساله‌اى فارسى نوشته است (ص 432)(29) علاوه بر اين من از كلمات خود ابن‌سينا ميتوانم استدلال كنم براينكه او غير از عربى و فارسى زبان ديگر نميدانسته است. مثلاً در كتاب اشارات كه در حكمت بعد از شفا مهمترين مصنفات اوست در باب منطق در اشارهء ششم آنجا كه تحقيق در قضيهء سالبهء كليه ميكند ميگويد: لكن اللغات التى نعرفها قد خلت فى عاداتها عن استعمال النفى على هذه الصورة…. فيقولون بالعربية لاشى‌ء من ح‍ ب… و كذلك ما يقال فى فصيح لغة‌الفرس هيچ ح‍ ب نيست. ملاحظه بفرمائيد كه ابتدا ميگويد: «در زبانهائى كه ما ميدانيم، آنگاه مثال از عربى ميزند سپس از زبان فارسى شاهد مى‌آورد و عين عبارت را نقل ميكند كه « هيچ ح‍ ب نيست» و اگر زبان ديگر هم ميدانست البته ميگفت در آن زبان چگونه ميگويند. گمان من اين است كسانى كه ابن‌سينا را ايرانى ندانسته‌اند از يك امر باشتباه افتاده‌اند و آن اين است كه ابن‌سينا در بخارا متولد شده و بخارا در كشورى است كه اين زمان تركستان روس ميگويند پس بخارا را جزء تركستان دانسته و از اينرو گمان برده‌اند ابن‌سينا ايرانى نبوده است وليكن در اين عقيده چندين خطا رفته است: او فراموش كرده‌اند كه ابن‌سينا اص بخارائى نيست و بلخى است يعنى پدرش بلخى بوده و بلخ بى‌شبهه از شهرهاى خراسان است. ثانياً بخارا هم در قديم تركستان نبوده بلكه يكى از مراكز ايرانيت بوده است و آن كشور را در دورهء اسلامى ماوراءالنهر ميگفتند و تركستان در شمال شرقى ماوراءالنهر بوده است و از علماى جغرافياى قديم هيچكس بخارا را بلاد ترك نشمرده‌اند و زبان اهل بخارا را سغدى گفته‌اند (كتاب الاقاليم اصطخرى) كه مسلماً از زبانهاى ايرانى است كتابهاى جغرافياى اروپا هم تا صد سال پيش در اهل بخارا فارسى‌زبانان را اكثريت مردم آنجا قلمداد ميكردند و هم اكنون پس از چندين قرن تسلط ترك و مغول بسيارى از اهل بخارا فارسى‌زبانند و زمانى كه ابن‌سينا در بخارا متولد شده سامانيان در آنجا سلطنت داشتند و بخارا پايتختشان بود و دولتشان يكى از بهترين دولتهاى ايرانى بوده كه پس از انقراض ساسانيان آنها دوباره ايرانيان را زنده كردند. مادر ابن‌سينا هم كه اهل بخارا بوده ستاره نام داشته است كه لفظى است فارسى در اين صورت چگونه ميتوان از اهل بخارا عموماً ايرانيت را نفى كرد و من باز از كلام خود ابن‌سينا استفاده ميكنم كه بخارا از بلاد ترك نبوده است. از جمله در كتاب شفا در فصل ششم از مقالهء اول از فن پنجم آنجا كه درخصايص شهرها و اقاليم و تأثير سرما و گرما در مردم گفتگو ميكند ميفرمايد: در حال تركان نظر كنيد كه چون از سردسيرند بدنشان از سرما چندان متأثر نميشود چنانكه حبشيان چون از گرمسيرند از گرما تألم نمى‌يابند. البته چون بخارا با بلاد ترك مجاور بوده يقين است كه اهل آنجا بيش از ديگران با تركها آميزش داشته‌اند و زودتر از جاهاى ديگر بدست تركان افتاده و عجب ندارد كه امروز در آنجا غلبه با ترك باشد و ليكن هزار سال پيش را كه بحالت امروز نبايد قياس كرد و بهترين دليل اين مدعا اينكه رودكى كه يكى از مؤسسين شعر فارسى است و عمعق كه از بزرگان شعراى ايرانى است هر دو بخارائى هستند و شعراى فارسى‌زبان بخارا بسيارند و بر فرض كه شبهه را قوى بگيريم و بخارا از بلاد ترك بشماريم باز دليل نميشود كه هركس در بخارا زاده و بزرگ شده ايرانى نباشد خاصه اينكه معلوم است كه پدرش از جاى ديگر است و پس از كودكى همه عمر را در بلاد ايران گذرانيده و نزد امراى ايرانى بوزارت رسيده است. حرف حسابى اين است كه ابوعلى سينا افتخار عموم مسلمانان است و همه بايد به او بنازيم و شايسته نيست مربيان عالم انسانيت را كه براى كليهء نوع بشر كار كرده‌اند مايهء جنگ و نزاع بسازيم – انتهى. رجوع به ابن خلكان و نزهة‌الارواح و دستورالوزراء خوندمير و تتمهء صوان‌الحكمه و نامهء دانشوران و مجلهء آينده سال اول مقالات آقاى درگاهى و قاموس‌الاعلام و دائرة‌المعارف اسلام و تاريخ طب لوسين لكلرك ج 1 و مقدمهء سماع طبيعى ترجمهء فاضل تونى و انشاء محمدعلى فروغى شود.

کل متن دهخدا 

ابوعلى‌بن سينا. حسين‌بن عبداللهبن حسن‌بن على‌بن سينا ملقب به حجة‌الحق شرف‌الملك امام‌الحكماء. معروف به شيخ‌الرئيس. از حكماى فخام و علماى كبار جهان و اطباى اسلام است. مراتب علمش بيشتر از آن كه محاسب وهم تواند احصا كند و مقامات فضلش بالاتر از آن است كه طاير خيال بر آن ارتقا جويد. و او اول حكيمى است كه در دورهء اسلاميّه افاضت و افادت را بساط عام بگسترد و طالبان علوم را از موايد حكميّه و الوان طبيّه متنعم ساخت. پدرش عبدالله از مردمان بلخ و از اعاظم و اعيان آن بلد است و پاره‌اى مناصب ديوانى تقلد داشته و در عهد دولت منصوربن عبدالملك سامانى به بخارا كه مقرّ سلطنت سلاطين سامانى بود بار گشود و از فرط كفايت و كاردانى در نزد وزراء سلطان مقرب و موثق و مصدر انجام امور و مرجع مهام جمهور آمد. يك چند با آن مشاغل در بخارا بزيست سپس به استصواب وزراء از پى انجاح امر به ساحت خرميثن كه از اعمال بخاراست رحل اقامت افكند و در قريهء افشنه كه در قرب آن سامان است زنى بود ستاره نام و عبدالله به وى رغبت كرده به عقد مناكحت خود آورد و يك چند نگذشت كه خداوند او را به وجود چنان فرزند بيمانند منّتى بزرگ نهاد. به قول مشهور در سيم ماه صفرالمظفر سنهء 373 ه‍ . ق. وبه روايت صحيح در 363 ه‍ . ق. در خرميثن بدين طالع تولد يافت. و آن فرزند سعادتمند را مسمّى به حسين كرد و بعد از فطام، برادرش كه مسمّى به محمود است در آن قريه به وجود آمد. در زمانى كه سنين عُمر حسين به پنج رسيد، عبدالله را از اعمال مرجوعه فراغتى حاصل گشت با اهل و فرزندان به بخارا معاودت كرد چون آناً فآناً از وى آثار رشد و تميز و آيات دانش و بينش مشاهده ميكرد. به تربيت و تعليم او همّت برگماشت و وى را به معلمى دانشمند بسپرد تا خواندن قرآن و اصول دين بدو بياموخت و بعد از آن به اصول علم ادب از نحو و صرف و لغت و معانى و بيان و غيرها اشتغال جست و از لطف قريحت و جودت ذهن و كمال استعداد در مدت پنج سال در آن علوم و فنون چندان احاطت يافت كه مزيدى متصورّ نبود. و چون از تكميل آنها خاطر بپرداخت در نزد محمود مساح كه مردى فاضل و در فنون رياضى سرآمد عصر و يتيمهء دهر بود و معاش خويش از كسب بقّالى ميگذرانيد فرش تلمذ بگسترد و از وى علم حساب و صناعت جبر و مقابله فراگرفت تا آنكه با استاد هم ترازو شد و در آن كمالات مقامى منيع يافت. سپس نزد اسماعيل زاهد كه از افاضل فقهاى آن عصر بود به تحصيل علم فقه اشتغال ورزيد و در نزد آن فقيه كامل طريقهء سئوال و وجوه اعتراض و جواب مُجيب را چنانكه عادت فقها بر آن جارى بود نيكو فراگرفت و چون در آن عصر ابوعبدالله ناتلى در فن ايساغوجى و صناعت منطق بمزيد مهارت و فرط احاطت مسلّم بود، پدرش عبدالله آن دانشمند يگانه را بخانه برد و ابواب اكرام و احسان بر او بگشود و از او درخواست تا از مخزونات خاطر بر وى مبذول دارد پس آن حكيم فرزانه تعليم و تكميل آن مراتب را وجههء همت ساخت و ابوعلى به كتاب ايساغوجى شروع كرد پس استاد به حد جنس ابتدا كرده گفت:
الجنسُ هُوَ المقولُ عَلَى الكثرةِ المُخَتلفِة الَحقائق فى جواب ما هُو. و چون از شرح معنى آن خاموش گشت، ابوعلى بر رد و اعتراض لب گشود و ايراداتى وارد كرد استاد را مجال دفع و رفع نماند ابوعلى خود به جواب آنها مبادرت كرده با تحقيق وافى و بيان كافى غبار شبهه از خاطر استاد بزدود و استاد را از آن دقت نظر و حسن بيان زياده شگفت آمده تحسينها كرد و آفرينها گفت پس استاد، پدر شيخ را در نهان به نزد خود بخواند و آن بيان و تقرير را كه از او شنيده بود به وى بازگفت و در تربيت او شرط نصيحت بجاى آورد و در آن باب زياده مبالغت كرد و ابوعلى همچنان در نزد آن حكيم دانشمند به اكتساب صناعت منطقيه مشغول بود تا آنكه علم منطق را چنان تكميل كرد كه هيچكس را با وى مجال تنطق نبود. پس كتاب اقليدس را شروع كرد. چون چند شكل او را چنانكه رسم است بياموخت مابقى را به قوت غريزيه و قدرت ذاتيه حلّ كرد و غوامض مسائل كتاب اقليدس را براى استاد تقرير ميكرد به نحوى كه هر ساعت حيرت بر حيرت استاد افزوده ميشد. آنگاه متوسطاترا تكميل كرد. بعد از آن به مجسطى مشغول گشت و از مقدمات آن فراغت يافت و به اشكال هندسيّه پرداخت و چون ابوعبدالله خود را در تدريس وى عاجز و قاصر ديد، گفت اين كتاب را خود مطالعه كن و اگر مسئله‌اى لاينحل ماند با من در ميان نه تا آنرا حل كنم. ابوعلى چنان كرد كه استاد گفته بود در اندك زمان آن علم را به مقامى رسانيد كه هيچيك از اساتيد فن را آن مقام حاصل نگرديد. پس بسيارى از مسائل مشكلهء مجسطى را حل كرده، به عقد تحرير درآورد و در خلال آن احوال ابوعبدالله ناتلى را مسافرت گرگانج پيش آمد و از وى مفارقت جست. پس شيخ‌الرئيس بى زحمت استاد به رنج تحصيل تن درداد و راحت از تعب ندانست و روز از شب نشناخت و همت براقتناء مطالب و التقاط مسائل برگماشت و از فنون حكميّه چه طبيعيّه و چه الهيّه خاطر بپرداخت و مسائل طريفهء آن فنون را زيب خاطر و زيور اوراق كرد او را به علم طب رغبت افتاد و در نزد ابومنصور حسن‌بن نوح القمرى كه شرح حالش مسطور است، به تكميل صنايع طبيّه اقامت گزيد و در زمانى اندك فوايدى بسيار از آن علم شريف بيندوخت و در آن صناعت مكانتى يافت كه اساتيد را بسى دقايق و نكات مى‌آموخت. بعد از اكتناز مسائل طبيّه آن لاَلى تابناك را در درج اطباق و ديعت آورد و در هر جزء از اجزاء نظريه و عمليّه تصانيف و تواليف مرتب كرد و چنان در آن فن عَلَم شد و علماً و عملاً مسلّم گشت كه اساتيد عصر به تلمذش گردن نهادند و از بيانات و تحقيقاتش حظّ وافى و بهرهء كامل ميبردند. سپس به علاج بيماران تعهد جسته هرروزه گروهى كه به امراض مزمنه و علل صعبه گرفتار بودند، به خدمتش ميرسيدند و از تدابير حسنه و معالجات جيّده و اعمال يديه صحّت مييافتند. با وجود مشاغل طبيّه از اشتغال علم فقه آن زمان و مناظرات فقها آنى غفلت نداشت ارباب سير آورده‌اند در آن اوان كه خود بدان مقام رسيد عمرش به بيست نرسيده بود پس بار ديگر همت بر مطالعهء منطق و ساير علوم فلسفه برگماشت و در مدت يكسال چندان اشتغال داشت كه شبها به خواب نرفتى الا به اندازه‌اى كه قواى نفسانى را ضرر نرسد. و طعام نخوردى مگر به قدرى كه بدنرا ضعف نيايد. و هرگاه خواب غلبه كردى از اشربهء مركبّه مقويّه نوشيدى. نقل است كه هرگاه مسئله‌اى از مسائل منطقيه و غيرها بر وى مشكل آمدى با طهارت به جامع بزرگ رفتى و استغاثه كردى و حّل آن مسئله را درخواست كردى و آن مهّم مكتوم بر وى كشف گشتى و همواره در تحرير كتب و تقرير مطالب بسر ميبرد تا آنكه برجُل علوم محيط گشت. بعد از آن بمطالعهء كتاب مابعدالطبيعه كه ماقبل الطبيعه وعلم اعلى و علم كلّى و فلسفه اولى نيز گويند بپرداخت.
و چون آن علمى است كه بحث كرده ميشود در آن از امورى كه در وجود خارجى و ذهنى محتاج به ماده نيست، مانند ذات باريتعالى و مجرّدات چنانكه در محل خود ذكر شده است. لهذا شيخ‌الرئيس با كمال جودت ذهن و حدّت قريحت نتوانست به مطالعت مطالب آنرا فهم نمايد. از خود مأيوس گشته يكچند از مطالعه اعراض و اغماض كرد و بدان جهت همواره خاطرى پريشان و حالتى پژمان داشت. روزى در بازار بخارا ميگذشت در اثناى راه كتابفروشى بنزد وى شتافت و كتابى در دست داشت براى خريدارى بر شيخ‌الرئيس عرضه كرد و چون بگشود و سطرى چند برخواند مستفاد گشت كه در علم مابعدالطبيعه است و چون خاطر شيخ‌الرئيس را از آن فن ضجرتى بود در خريدارى كتاب تأمل داشت. كتابفروش گفت مالك زياده تهى‌دست و قيمت بسى ارزان است هرگاه در بهاى آن كتاب سه درهم مبذول دارى مرا رهين تشكر و مالك آنرا قرين امتنان فرموده‌اى. شيخ‌الرئيس محض رعايت آن شخص و اعانت مالك درهمى چند داده كتاب را ابتياع كرد و بخانه برد. چون نيك تأمل كرد معلوم شد از مؤّلفات معلم ثانى ابونصر فارابى است و در بيان اغراض مابعدالطبيعة است. با كمال نوميدى به مطالعت مشغول گشت از فضل الهى و فيض نامتناهى مسائلى كه [ تا آنگاه ] فهم آن بر وى دشوار بود به آسانى دريافت. و چون از حل آن مطالب صعبه خاطر بپرداخت، ابتهاجى بى‌نهايت و انبساطى بى‌پايان بر وى رخ نمود و به شكرانهء آن مواهب سنيه و سپاس از الطاف جزيله مبلغى از اموال خويش بر ارامل و ايتام انفاق كرد. ائمهء سير آورده‌اند: در آن اوان امير نوح بن منصور سامانى را مرضى صعب‌العلاج طارى گشت اطباى آن بلد از معالجت عاجز آمدند. امير را رنج نوميدى بر نكايت بيمارى مزيد گشت و چون آن حكيم فرزانه در فنون طبيّه علماً و عم منحصر و صيت انحصارش در هرجا منتشر بود، شمه‌اى از فضايل او به پايه سرير اعلى معروض افتاد و به احضارش فرمان رفت. ابوعلى به بالين امير آمد و از دلايل طبيّه و اسباب سابقه و واصله تشخيص مرض كرد و به اصلاح مزاج و انجاح علاج مبادرت جست. و دراندك زمان انحراف به استقامت و مرض به صحّت مبّدل گشت. سلطان از آن هنر كه خود مانند سحرى بود زياده خوشوقت گرديد و آنچه در خور شأن سلطنت بود به ازاء آن خدمت بر وى مبذول فرمود و مقرر داشت كه همواره ملازم آستان و حاضر بارگاه باشد. ابوعلى بالتزام سدّهء عليا مواظبت جست. چندى نگذشت كه رتبه و شأن وى از جميع اعيان و اركان درگذشت و در آن ايام از سلطان رخصت يافت كه يك چند در مخازن كتب سلطانى بسر برد. ابوعلى بدان مخازن كه معادن جواهر شريفه و لآلى نفيسه بود، درآمد. و چندان كتب ديد كه ديده‌اش خيره گشت و درآنجا مقيم شد و هرلحظه دامان خاطر را از آن گوهرهاى آبدار مالامال ميكرد و هركتاب كه متعدد بود يكى را از براى خود ضبط و ذخيره مى‌نهاد و هركدام منحصر بفرد مى‌يافت به استنساخ و استكتاب نسخه‌اى از جهت خويش فراهم ميفرمود. چون اينگونه توفيقات يزدانى و تأييدات سبحانى براى او ميسر آمد، در علوم شرعيه و صناعات فلسفيه و فنون ادبيه كه نتايج افكار متقدمين و متأخرين بود تصانيف و تواليف بپرداخت. قضا را در خلال آن احوال شبى آتش به كتابخانه درافتاد و بسيارى از آن كتب شريفه يكسره بسوخت. جمعى از اهل حسد و خداوندان حقد كه پيوسته با وى طريق خصومت مى‌پيمودند شهرت دادند كه شيخ خود به عمدا در آن كتابخانه آتش افكنده تا آنكه كتب متقدمين كه نسخ آنها به فرد انحصار دارد يكباره از ميان برود، سپس آنها را از مكنونات خاطر خويش و مخزونات كتابخانهء خود مدوّن و مرتب ساخته انشاء و ابداع آنها را به خويشتن نسبت دهد. رفته رفته اين معنى به سمع مقربان حضرت و مرتبان خدمت رسيده در پيشگاه امير مكشوف آمد. سلطان از آن سخنان روى درهم پيچيد و اص از شأن وى نكاست و همچنان بر قدرش مى‌افزود.
نقل است در آن زمان ابوالحسن عروضى از آن حكيم فرزانه درخواست كه درعلوم حكميّه كتابى جامع و نافع تأليف كند. پس شيخ‌الرئيس اَنجاحاً لمأموله، كتاب مجموع را كه جز رياضى جامع جميع از اجزاء فلسفه است، در رشتهء تأليف آورد. آورده‌اند كه شيخ ابوبكر برقى از مردم خوارزم كه در علم فقه و تفسير افضل اهل آن زمان و در زهد و تقوى سرآمد زهّاد آن دوران بود و به اكتساب علوم حكميّه و اقتناء اجزاى فلسفيّه رغبتى تمام داشت، از ابوعلى ملتمس شد كه در مطالب حكميّه كه همواره مطلوب او بود كتابى آورد، بنابر آن در بيست مجلّد اجزاء فلسفه را بپرداخت و آن را حاصل و محصول نام نهاد. و هم شيخ ابوبكر متّمنى گشت كتابى در علم اخلاق تصنيف كند، كتاب البّر والاثم را در آن علم شريف تأليف كرد و به موجب شرحى كه ابن خلكان در ترجمهء شيخ‌الرئيس آورده است در آن ايام عمرش بيست و دو سال بوده است. بالجمله در آن روزگار امير نوح‌بن منصور غريق بحر عدم گشت و سفينهء حكمرانى سامانيان در هم شكست و چهار موجهء فتنه و آشوب بخارا را در ميان گرفت. يك چند منصوربن امير نوح در آن طوفان حوادث مهار مهام بگرفت، سپس غزنويان در آن ديار رايت استيلا برافراختند. روزگارى امور آن نواحى برين منوال بود. و چون در آن زمان پدر شيخ‌الرئيس در حيات نبود و بساط سلطنت سامانيان بر باد رفته بود، آن حكيم بر وفق دلخواه سروسامانى نداشت. لاجرم به ساحت گرگانج رخت بركشيد و چون وزير خوارزمشاه ابوالحسين سهلى كه خود از فقها و هم فقيهان را زياده دوستدار بود، خاطر شيخ به لقاى او ميل نمود و لختى از رنج سفر برآسود و با تحت‌الحنك و طيلسان به مجلس ابوالحسين درآمد. وزير احترامى كه در خور فضيلت او بود منظور نكرد چون مجلس خالى از اغيار گرديد، ابوعلى سخن از مسائل فقهيه به ميان آورد. ابوالحسين بحرى زخار و ابرى درربار ديد در اثناى مناظرات و مباحثات از جاى برخاست و او را در مكان خويش بنشاند و بعد از طى مراسم اعزاز و اكرام از نام و نشانش جويا گشت و چون دانست او كيست و مقصود چيست، بسدهء سنيه مأمون خوارزمشاه شتافت و از قدوم آن حكيم بزرگ بشارت برد. و خاطر خوارزمشاه را ابتهاج بى‌پايان رخ داد و روزانهء ديگر بحضور طلب كرد. شيخ‌الرئيس بكاخ سلطانى درآمد و به توجهات كامله و تفقدات شامله مفتخر گشت و خانه‌اى در خور شأن و شهريه‌اى به قدر كفاف او را مقرر شد. چون درآن ايّام از افاضل حكما و افاخم اطباء و اعاظم منجمين و اكابر ادبا و اماثل شعرا جمعى كثير در ظل حضرت خوارزمشاه مجتمع بودند، شيخ‌الرئيس را نيز در سلك ايشان منظوم داشته و او به منادمت و مصاحبت آن جمع بسر ميبرد و صحبت ايشانرا غنيمت ميشمرد و پيوسته آن جمع را زيب بزم سلطنت كرده از مناظرات علميّه و مباحثات حكميّهء ايشان زياده محظوظ ميگشت. يك چند برين تيره‌روزگارى ميگذرانيد و چون سلطان محمود بر آن نواحى نيز استيلا يافت و بر كل آن بلاد فرمان‌روا گشت چنانكه خوارزم‌شاه نميتوانست از فرمانش سرپيچد. به نميمت نمّامان و سعايت ساعيان در پى قتل آن حكيم بيمانند افتاد ولى بر مقصود ظفر نيافت. تفصيل آن اجمال آنكه: سلطان محمود در مذهب سنت و جماعت قدمى راسخ داشت و از ترويج طريقهء عامه غفلت نميورزيد. قومى در نزد آن سلطان متعصب معروض داشتند كه شيخ‌الرئيس در مناهج تشيّع سلوك دارد و در اثبات حقيت ايشان جدّ كافى و سعى بليغ ميورزد لاجرم ابوالفضل حسن‌بن ميكال را كه از اعيان دولت محمود بود بفرمود تا بنزد خوارزم‌شاه رود و پيغام گذارد كه بر من معلوم گشته كه جمعى از افاضل حكماء و افاخم اطبا و اعاظم علما كه بى‌مثل و نظيرند در آن ديار توطّن دارند و در نزد شما مجتمعند، مقصود آنكه آن جماعت را بپايهء سرير اعلى فرستى تا شرف مجلس همايون ادراك نمايند و عمدهء مقصود سلطان محمود قتل شيخ‌الرئيس بود. چون خوارزمشاه از آن داستان آگاهى داشت و مقصود و منظور سلطان محمود را ميدانست ابوريحان و شيخ‌الرئيس و ديگران را بخواند و شرح ماجرى بازنمود و صورت حال در ميان نهاد و گفت دوست ندارم كه مثل شما جماعتى را كه با من مصاحب بوده‌ايد، به تكلّف به نزد سلطان محمود فرستم ولى مرا از اطاعت فرمان او گزيرى نيست از آن پيش كه حسن‌بن ميكال درآيد، هريك رفتن غزنين را كراهت داريد سر خود گيريد و چون حسن به خوارزم درآيد و بزم ما را از حليهء وجود شما عاطل بيند، براى ما عذرى موجه باشد. چون شيخ‌الرئيس از حقيقت امر آگاه بود بيدرنگ به جامهء سفر تن بياراست و عتبهء عليا را وداع گفت. ابوسهل مسيحى نيز از رفتن غزنين اعراض كرده با وى متابعت كرد. و آن دو حكيم بيمانند از گرگانج طريق مسافرت پيش گرفتند و ابوريحان و ابن الخمار رضا دادند چنانكه در ترجمهء هردو مذكور است. مع القصه حسن‌بن ميكال در پى مطلوب به خوارزم درآمد و چون از نيل مقصود محروم ماند، لاجرم صورت واقعه به عرض حضور سلطان برسانيد و چون سلطان محمود را در آن باب اهتمام تمام بود، بفرمود تا ابونصر كه در علم تصوير خبير بود صورت ابوعلى را پرداخته و مصوران از آن روى برنقش جمال ابوعلى اطلاع يافته تمثال شيخ‌الرئيس را بپرداختند. و مقرر داشت كه آنها را به مردم هوشيار بسپارند تا هركس را بدان شباهت بينند و اصل را با سواد مطابق يابند گرفته بپايهء سرير سلطنت فرستند. من‌جمله چند تمثال هم به ساحت جرجان فرستاده شد القصه شيخ‌الرئيس با همراهان به عزيمت جرجان و رى روانه شدند ابوسهل مسيحى در طى طريق از فرط تشنگى، راه عدم پيش گرفت. شيخ‌الرئيس افتان و خيزان با رنج بسيار خود را به ابيورد رسانيد با آنكه رنجور و آشفته حال بود در آنجا درنگ نكرده به نسا ارتحال كرد و از آنجا به نيشابور انتقال جست. يك چند در آن سرزمين به عزم اقامت بسر برد. روزى از ماواى خويش بيرون شد گروهى را ديد گرد آمده‌اند و سخنى در ميان دارند شيخ‌الرئيس به بهانه‌اى در آنجا ايستاده استراق سمع كرد و نام خود بشنيد چون نيك گوش فرا داشت مكشوف افتاد كه آن جماعت از فرار شيخ و فرمان سلطان محمود سخن ميرانند. شيخ زياده برخود بترسيد و صلاح وقت در آن ديد كه از آنجا مهاجرت كند، لاجرم روى به جرجان نهاد و آن اوان زمان سلطنت قابوس بود، ارباب سير در آداب و سير آن سلطان ياد كرده‌اند كه وى پادشاهى فاضل و فاضل‌دوست و هنرمند و هنرپرور و حكما را خواستار بود و چون صيت فضايل آن امير عادل فاضل گوشزد اعلى و ادنى شده بود، شيخ با كمال استظهار در آن بلد رحل اقامت افكند و از آنكه راه معاش بر وى تنگ آمد ناچار طبابت پيش گرفت و رفته رفته بدان فن شريف علم شد. گروهى كه به امراض مزمنه مبتلا شده و از هيچ علاج سودى نيافته بودند به استعلاج نزد وى حاضر ميشدند و در زمانى اندك آن رنج بسيار را بهبود حاصل ميگشت و از آن روى وى را ثروت و مكنتى فراهم شد. و در خلال آن احوال خواهرزادهء قابوس سخت رنجور گشت و زمانى دراز پهلو بر بستر ناتوانى نهاد. اطباى آن شهر با جد بليغ و جهد كافى دسته دسته به معالجت بر بالين وى مى‌نشستند و به عجز تمام برميخاستند و روز بروز قوى در نقصان و مرض در ازدياد بود. و اميرقابوس را از آن رنجورى و لاعلاجى ملالتى بى‌پايان بود. روزى بعرض رسانيدند كه در اين اوقات طبيبى باين شهر درآمده كه در تشخيص امراض يد بيضا ميكند و در علاج مرضى دم مسيحى بكار ميبرد قابوس چون اين بشنيد با عجلت بسيار به احضار او فرمان داد و ملازمان عتبهء عليا نزد شيخ شتافتند. بيدرنگ وى را به دربار امير بردند و امير بفرمود تا بر بالين بيمار قدم گذارد. بنا بفرمودهء سلطان ببالين مريض درآمد جوانى ديد خوبروى متناسب الاعضا كه سنين عمرش به بيست نرسيده شيخ نزديك بستر مريض بنشست زمان ابتدا بپرسيد و نبض بگرفت و قاروره بخواست بعلامات و دلايل طبيّه متوجه گشت. ساعتى به فكرت فرو رفت و گفت اكنون مرا شخصى بايد كه جميع محلات و بيوتات شهر بشناسد آنگاه مردى را كه از همه جا آگاه بود حاضر كردند. پس بفرمود تا مجلس را از اغيار بپردازند چون بنحوى كه ميخواست مجلس خلوت گشت آن مرد را بنزد خود خواند و بنشانيد و نبض مريض بگرفت و گفت نخست نام محلاترا بيان كن. همى يك يك ميشمردند تا به محلتى منتهى گشت كه از ذكر آن محلّت شريان را در زير انگشتان حركات مختلفه و قرعات مضطربه طارى شد. شيخ‌الرئيس حَّس نبض از دست بداد آن مرد را بفرمود كه اينك خانهائى كه درين محلّت است، تعداد نما. سپس نبض بگرفت هوش بر نبض و گوش بر گفتار آن مرد فرا داد و همى اسامى خانه ميگفت تا بنام خانه‌اى رسيد كه شريان را حالات مختلطه و آثار غريبه ظاهر گشت. شيخ‌الرئيس نبض را از دست رها كرده گفت كس ديگر خواهم تا اسامى ساكنان آن سرا بداند مردى بدين صفت حاضر كردند. شيخ بدو گفت نام اهالى آن خانه يكان يكان بازگوى پس انگشتان برنبض نهاد و سمع برگفتار مرد دوخت و آن مرد نام يك يك ميگفت تا آنكه نامى بر زبان راند كه نبض از كار طبيعى مانده به ارتعاش و ارتعاد درافتاد. اگر در هر بار ساير حالات بدنيه نيز دگرگون ميگشت، در اين بار آخرين زياده تغيير يافت. شيخ‌الرئيس روى بمعتمدان قابوس كرد و گفت اين پسر بر فلان دختر كه در فلانخانه و در فلان كوى و فلان محلّت است عاشق است و از درد فراق و رنج هجران باين حالت درافتاده است. درمان آن درد و چارهء آن رنج ديدار معشوق و وصل محبوب است و در تمام اعمال از آن جوان رنجور احوال و اقوالى ظاهر ميگشت كه بر صدق آن مقالات برهان ساطع بود. بعد از اتمام مجلس و تحقيق مطالب محقق گشت كه امر چنان است و مايهء بيمارى همان. بعد از آن مراتب را بعرض قابوس رسانيدند قابوس را عجب آمد وى را طلب كرد چون به حضور قابوس درآمد و با وى سخن درپيوست از نشانها كه در تمثال شيخ ديده بود او را بشناخت از جاى برخاست و در كنارش گرفت و بر مسند خود بنشانيد و گفت اى افضل فيلسوفان و اى اكمل دانشمندان از تشخيص آن مرض بازگوى. گفت چون نبض و تفسره و علامات ديگر ديدم دانستم كه اين مرض در ابتدا از امراض بدنيه نبوده است بلكه از اعراض نفسانيه بوده است و چون يقين ميدانستم كه آن بيمار از فرط حيا كتمان سرّ خواهد كرد، ناچار راه تشخيص را در سلوك آن منهاج ديدم و چنانچه معروض افتاد اصابهء حدس كردم پس صورت ماجرى مكشوف داشت. ملك را زياده خوش آمد و آفرينها راند و شيخ را به صلات و جوايز و اكرام و اعزاز چندان بنواخت كه مزيدى متصور نبود. پس گفت اى اجل حكيمان اين هردو خواهرزادگان من و بايكديگر خاله زادگانند اختيارى نيكو كن تا دختر را براى اين پسر به عقد ازدواج پيوند دهيم. پس شيخ به حسب فرمان قابوس اختيارى معين كرده عقد بربستند. بيمار را در اندك زمان آن رنج بسيار زايل گشت. بالجمله قابوس مصاحبت آن فيلسوف بزرگ را غنيمت دانسته آناً فآناً بر اعزاز و احترام وى مى‌افزود و در نزد سلطان محمود شفاعت و ضراعت در بارهء او از حد بگذرانيد و از آن مفاوضات و مراسلات، عاقبت كار محمود گرديد و غبار كينه كه سلطان محمود از شيخ‌الرئيس در سينه داشت يكسره زايل گشت.
مع‌القصه يكچند آن حكيم بزرگ در ملازمت قابوس بسر برد قضا را در آن ايام اهل مملكت بر قابوس شورش كرده نوائر فتنه چنان اشتعال يافت كه از هيچ تدبير خاموش نشد. بساط سلطنت پامال و خود او دستگير آمده در يكى از قلاع بسطام كه موسوم به خناشنك بود او را به قيد حبس آوردند و بعد از چند روز مقتول گشت. چنانكه اين واقعه در تواريخ مضبوط است. پس به ناگزير شيخ از جرجان با عجلت تمام بيرون شده طريق دهستان پيش گرفت و مدتى در آن سرزمين اقامت و به تأليف چند كتاب اشتغال جست و پس از چندى بيمار و ناتوان به ساحت جرجان معاودت كرد و در بسط بلوى و بث شكواى خويش قصيدهء غرائى كه يك بيتش اين است بياورد:
لَمّا عَظمْت فَليس مِصر واسعى
لَمّا غَلاثمنى عدمِت الُمشترى.
و هم در آن ايام ابوعبيدالله جوزجانى مسمّى به عبدالواحد به جهت تحصيل علوم فلسفه، مصاحبت شيخ‌الرئيس اختيار كرد و همواره تا اواخر ايّام زندگانى آن حكيم فرزانه به ملازمتش بسر ميبرد. و اكثر مورخين تمام حالات شيخ را از قول او روايت كرده‌اند و غير اخبار او را در آن باب مستند و معتمد ندانسته‌اند. از ابوعبيدالله نقل كرده‌اند ابومحمد شيرازى كه در جرجان ساكن بود و به تحصيل علوم فلسفه رغبتى تمام داشت، از شيخ درخواست كرد كه فضل شامل عام و قبض كامل تام را از وى دريغ نداشته بافادات و افاضات خويش وى را مستسعد و مستفيض دارد. شيخ‌الرئيس از قبول اين معنى بر وى منّت نهاد پس ابومحمّد در قرب جوار خود از براى شيخ‌الرئيس خانه‌اى خريد و شيخ در آنجا فرود آمد. و با فراغ بال و رفاه حال بدانجا بسر ميبرد و همه روزه به محضر شيخ سعادت‌اندوز شده علم منطق و مجسطى از او فرا ميگرفت. و ابوعبيدالله نيز از هر باب در هر كتاب با او موافقت و مرافقت داشت و چون روزگار دراز از وى دست فتنه و آشوب كوتاه مانده بود، به تصنيف و تأليف مواظبت جسته كتاب اوسط جرجانى و مبدأ و معاد و ديگر كتب را در آن ايام بپرداخت، چنانكه تفصيل جملهء آن كتب مرقوم خواهد گشت و هم مؤلفاتى را كه در دهستان شروع كرده بود به پايان برد. چون زمانى برين بگذشت و از مكث جرجان دلگير گشت، از آنجا مسافرت كرده به جانب رى متوجه شد. آن روزگار ايام سلطنت مجدالدوله و ملكه مادرش بود برخى كه از جلالت قدر شيخ‌الرئيس مطلع و از ورود او آگاه بودند، نزول وى را بدان سرزمين معروض داشتند و او شيخ‌الرئيس را طلب كرد و چون به شرف حضور سعادت يافت زياده تو قيرش نمودند و در التزام سُدهء عليا حكم اكيد عزّ صدور يافت. شيخ‌الرئيس تقبل آستان كرده و در عتبهء عليه ملازمت جست. اتفاقاً در آن ايام مجدالدوله را مرض ماليخوليائى عارض گرديد. ملكه شيخ را به معالجت بخواند و در اندك زمان از علاج آنمرض آثار مسيحا ظاهر كرد و احسان بسيار و اكرام زيادت از ملكه بديد. و در آن ايام كتاب معاد را به نام مجدالدوله تصنيف كرد. در اثناى آن روزگار اين معنى اشتهار و انتشار يافت كه سلطان محمود به عزم تسخير رى مراحلى طى كرده و عماقريب رايت استيلاى او در آن نواحى شقه گشا خواهد شد. شيخ‌الرئيس را خوف و هراس غالب آمد ناچار از رى به قزوين انتقال كرد و از قزوين به همدان رفت. و آن ايام نوبت امارت و حكمرانى به نام شمس‌الدولة‌بن فخرالدوله بود شيخ‌الرئيس به كدبانويه(؟) كه از امراى شمس‌الدوله بود پيوست و يك چند نظارت امور وى به او تعلق گرفت قضا را در آن ايام شمس‌الدوله را قولنجى طارى گرديد و مراتب طبيّهء او در حضرت سلطنت مكشوف افتاد. آن حكيم را بخواست و استعلاج كرد. شيخ‌الرئيس با حقن و شيافات مفتحه و ساير تدابير طبيّه وى را از آن مرض خلاص داد. و مورد تحسين و آفرين شمس‌الدوله گرديد و در همان مجلس آن حكيم اجل را به خلاع گرانمايه بنواخت و هم به منادمت خويش امتياز داد. در اين اثنا شمس‌الدوله به كرمانشاهان و حرب عناز كه حاكم آن ديار بود توجه فرمود و شيخ نيز در آن سفر ملازم بود. بعد از تلاقى فريقين شمس‌الدوله را مطلوب ميسر نگرديد و فتحى دست نداد و به همدان معاودت كرد و از شيخ‌الرئيس درخواست كه كليهء امور وزارت وى را متقلد گردد و او قبول كرد و يك چند رتق و فتق مهام را با نهايت اقتدار بگذرانيد. چون در آن ايّام خزانهء شمس‌الدوله تهى از سيم و زر بود تمنّاى لشكريان و وظايف ملازمان و مرسومات صاحب‌منصبان چنانچه بايستى به ايشان عايد نميشد، مردمان اين معنى را از شيخ‌الرئيس دانسته به تحريك ارباب غرض و تفتين اصحاب حسد گروهى از لشكريان به سراى شيخ ريختند و آنچه يافتند به غارت بردند، سپس وى را گرفته به حضور شمس‌الدوله آوردند و بر قتلش تحريض ميكردند. شمس‌الدوله آن عرايض را التفاتى نياورد ولى محض اطفاء نواير فتنه و اخفاء محبّت آن حكيم فرزانه دست وزارت او را كوتاه كرد. لاجرم شيخ‌الرئيس خانه‌نشين و خلوت‌گزين گرديد و به منزل ابوسعيد دخدوك كه با او اتحاد داشت فرود آمد و هم قريب چهل روز در آنجا متوارى بود. اتفاقاً در آن ايام مرض قولنج كه شمس‌الدوله را معتاد بود، بر وى عارض گشت و در طلب شيخ‌الرئيس جدّ و جهد بسيار كرده بعد از جستجوى بى‌شمار از وى نشانى جستند. شمس‌الدوله جمعى از خواص خود را بنزد وى فرستاده و حضورش را خواهشمند گرديد. شيخ‌الرئيس اطاعت كرده پس از درك حضور شمس‌الدوله از ديدار وى فرحى بى‌نهايت حاصل كرده و با تفقدات بى‌پايان و توجّهات بيكران مراسم اعتذار بجاى آورد. شيخ‌الرئيس ديگر باره آن عارضه را علاج كرد و شمس‌الدوله از قدر معاندينش بكاست و بيش از پيش بر اعزاز و اكرام او بيفزود و ثانياً منصب جليل وزارت به وى تفويض فرمود. در آن ايام ابوعبيدالله كه از اجلهء تلاميذ شيخ‌الرئيس و از خواص اصحاب او بود، متمنىّ گشت كه كتب ارسطو را شرح كند و چون از براى آن حكيم بزرگ با وجود مشاغل وزارت فراغى نبود، از آن درخواست معذرت خواست و چون ابوعبيداللهالحاح از حد بگذرانيد، فرمود: اكنون كه ترا بكشف حقايق حكميّه رغبت است مخزونات و معتقدات خود را مدون خواهم داشت و بى‌آنكه مباحث ديگران و اقوال مخالفين در ميان آرم تأليفى خواهم كرد. ابوعبيدالله بشكرانهء آن نعمت ثنا كرد و دعا گفت پس شيخ‌الرئيس قبو لملتمسه بتصنيف طبيعيات شفا پرداخت و ايضاً كتابى از كتب خمسهء قانون را نيز در آن ايام برشتهء تصنيف درآورد. و از فرط ميل و كثرت ولع كه او را در مقالات علميه بود، هرشب جمعى كثير از طلاب علوم و جمّى غفير از علماء آن مرز و بوم در حضرتش جمع ميشدند و از بيانات شافيه و مقالات وافيه آن فيلسوف اعظم استفاده و استفاضه مى‌كردند. ابوعبيدالله گويد: هريك از متعلمان را نوبتى بود كه تقديم و تأخير ميسر نميشد. من در موعد مقرر از كتاب شفا مستفيد گرديده، سپس ديگران مستفيض مى‌شدند. و زمانى بر اين منوال برگذشت اتفاقاً شمس‌الدوله به حرب حاكم جبال كه طغيان و سركشى آغاز كرده بود تصميم عزم داد و بفرمود تا شيخ‌الرئيس نيز مانند رايت منصور همراه باشد. پس شيخ‌الرئيس از ملازمت استعفا كرده معاف شد و در همدان بماند و امير بيرون رفت. به اقتضاى تقدير و سوء تدبير در عرض راه، ديگرباره امير را مرض قولنج عارض گشت. از وجود مقوّيات مرض و فقدان اسباب علاج قولنج را از هر باره رنج افزون آمد و به استصواب امرا و ساير ملازمان از پى اصلاح مزاج و انجاح مرام به صوب همدان عطف عنات كردند و امير را در محفه‌اى جاى داده روى به راه نهادند هنوز به بلدهء همدان نرسيده بودند كه گرگ اجل دررسيد و صولت حياتش درهم شكست امرا و اعيان آن مملكت به حكومت فرزند وى تاج‌الدوله رضا دادند و با وى بيعت كردند و كسى به طلب شيخ فرستادند تا وزارت را متقلد شود. چون در روزگار شمس‌الدوله از لشكريان و ساير مردمان رنج بسيار ديده و ناملايم بيشمار شنيده بود، از قبول وزارت امتناع جست و از خوف اجبار و بيم الزام ايشان به خانهء ابوغالب عطار كه از تلاميذ و هم از خواص دوستان او بود متوارى گرديد و مكتوبى به علاءالدوله ابوجعفر كاكويه بنوشت؛ ايما بر آنكه اشتياق تقبيل حضور زياده از آن است كه در ذرايع و عرايض درآيد هرگاه به احضارم اظهارى شود به زيارت عتبهء عليه شتابان خواهم شد و آن مكتوب را در نهانى بجانب علاءالدوله بفرستاد. مع‌القصه در آن هنگام ابوعبيدالله از شيخ‌الرئيس درخواست كرد كه اكنون كه اوان فراغت و زمان رفاهيّت است، خوشتر آنكه اوقات سراسر افاضات به اتمام تتمهء شفا و قانون مصروف آيد. شيخ قبول كرد و ابوغالب را بخواست و از وى كاغذ و محبره طلب كرد پس رؤس مسائل حكمت را كه بايستى در آن كتاب درج كند در ده روز فهرست كرده سپس در مطالب عاليه و مقاصد شريفهء آن كتاب تجديد نظر فرمود و يك يك را شرح مى‌كرد و بر دقايق و نكات آن مى‌افزود و آنچه را متعلق به مطلبى و مقامى ميدانست در محل خود ايراد ميكرد. و هر روز چندين ورق بر اين نسق تسويد و تحرير ميفرمود. و چون از طبيعيّات و الهيّات آن كتاب خاطر بپرداخت و جمله را از سواد به بياض آورد، به تأليف اجزاء منطقيه آستين برزد و جزوى از آن اجزاء برنگاشت.
آورده‌اند كه تاج‌الملك در ايام شمس‌الدوله در سلك امراى وى منسلك بود چون پسرش تاج‌الدوله بر مسند حكمرانى جاى گرفت و دست وزارت بر اومسلم شد نظر به كينهء ديرينه‌اى كه از شيخ‌الرئيس در دل داشت درحضرت تاج‌الدوله از شيخ‌الرئيس سعايت برد و شكايت آغاز كرد كه وى را با علاءالدوله كاكويه در نهانى مراسلات و مفاوضات است. آن سخنان بر تاج‌الدوله اثر كرده بفرمود تا شيخ را گرفته به زندان برند. جمعى درصدد برآمدند و در هرجا گمان رفتى، ميرفتند. آخرالامر گروهى از معاندين وى گماشتگان تاج‌الملك را به خانهء ابوغالب عطار دلالت كردند و ناگهان به خانهء ابوغالب درآمده شيخ را بند كرده به قلعهء بردان بردند. نقل است كه چهارماه در آن قلعه بماند و درآن ايام كه هنگام سجن و سجين او بود، فراغ وقت را غنيمت شمرده بعض اجزاء شفا را كه ناتمام مانده بود به اتمام برد و تاب هدايه و رسالهء حى‌بن يقظان را نيز در آن قلعه تصنيف كرد و قصيده‌اى در شرح حال خود كه يك بيت آن اين است انشاد فرمود:
دُخُولى فى‌اليقين كما تراه
و كُلّ الّشك فى امر الخُروُج.
در خلال آن حال علاءالدوله به قصد تنبيه تاج‌الدوله و تسخير همدان بدان صوب متوجه شد. تاج‌الدوله چون تاب مقاومت نياورد به قلعهء بردان كه شيخ محبوس بود پناه برد و چون علاءالدوله بى‌منازعى به همدان درآمد، بحكم فتوّت و مروّت همدان را به پسر شمس‌الدوله واگذارد. و خود به اصفهان مراجعت كرد. بعد از نهضت علاءالدوله، تاج‌الملك وزير با شيخ‌الرئيس در مقام اعتذار برآمده و از وى درخواست كه در صحبت ايشان به همدان بازگردد. شيخ مسئول وى را مقبول شمرده بمصاحبت پسر شمس‌الدوله و تاج‌الملك به همدان آمده در خانهء يكى از سادات علوى كه از دوستان وى بود منزل گزيد و باب مراودت و مخالطت بر مردمان مسدود كرد و اجزاء منطقيّه و ساير مباحث شفا را كه ناتمام بود در خانهء علوى بپايان برد و رسالهء ادويهء قلبيّه را هم در آن زمان بپرداخت. گويند بعد از وفات شمس‌الدوله قرب دو سال در كنج انزوا با گنج تأليف و تصنيف بسر برد و چون از طول اقامت دلتنگ شده بود بهواى رفتن اصفهان درافتاد و در انتظار وقت و انتهاز فرصت ميگذرانيد تا آنكه مقتضيات را موجود و موانع رامفقود يافت و لباس اهل تصوف درپوشيد و برادر كهتر خود محمود را با ابوعبيدالله و دو غلام برداشته طريق اصفهان را وجههء همت ساخت. بعد از رنج بسيار به قريهء طبرك كه نزديك شهر اصفهان بود رسيد و چون يك دو روز در آن قريه از رنج راه برآسود علاءالدوله را خبر شد كه آن مطلوب و آن مقصود كه همواره انتظارش ميبرد به قلمرو او وارد گشته جمعى از مشاهير امرا و اركان و گروهى از معارف فضلا و اعيان اصفهان را بفرمود كه وى را استقبال كنند و جنيبتى مخصوص با ساخت سلطانى و خلعتى گرانبها و ساير تشريفات نيز براى شيخ آماده دارند. پس در كمال اعزاز به شهر اصفهان درآمد و در يكى از محلات در خانهء عبداللهبن ابّى كه از اعاظم رجال بود فرود آوردند و هرگونه مايحتاج كه در خور و شايسته بود فراهم كردند، پس علاءالدوله ديگر روز شيخ‌الرئيس را بحضور خود دعوت كرده و زياده از حد تعظيم و تبجيل مرعى فرمود و مقرر داشت تا درليالى جمعه جمعى از فقها و حكما كه در آن بلد اقامت داشتند بمجلس علاءالدوله حضور به هم رسانند و جز مناظرات علميّه و مباحثات حكميّه سخنى در ميان نيارند. نقل است: در هر شب جمعه كه علما حاضر مى‌گشتند شيخ‌الرئيس مسئله‌اى را مطرح ميفرمودى و چون بسخن درآمدى ديگران سراپا گوش مى‌شدند و از بياناتش استفادات مى‌كردند و هريك را در هر باب شبهتى بود از وى ميپرسيد و او با بيانى موجز حل ميفرمود. و در آن ايام وقتى ابومنصور حيان كه يكى از فضلا و ادباى اصفهان بود در نزد امير علاءالدوله نشسته و شيخ نيز حاضر بود، از لغات عربيّه سخن بميان آمد و شيخ در آن باب لواى مفاخرت برافراشت. ابومنصور گفت شيخ علوم فلسفه و حكمت را چندان داراست كه هيچكس را با وى ياراى همسرى و برابرى نيست ولى فن لغت بسماع اهل لسان منوط و موكول است. بدين واسطه در اين مورد اقوال شيخ حجّت نباشد. شيخ را آن سخن گران آمد و بكتب لغت رجوع كرد و كتاب تهذيب‌اللغة را كه از تصانيف ابومنصور ازهرى است از خراسان بطلبيد و نسخ ديگر نيز بدست كرد و بمطالعه مشغول گرديد و در علم لغت بمرتبه‌اى رسيد كه مافوق آن متصورّ نبود. بعد از آن قصيده‌اى انشاد كرد مشتمل بر لغات طريفه و الفاظ بديعه و سه رساله انشاد فرمود كه هر رساله بر چند فصل مشتمل بود: يكى بر طريقهء ابن عميد و ثانى بر سبك صاحب‌بن عباد و ديگرى بر شيوهء ابراهيم اسحاق صابى. و آن رسايل را مانند كتب قديمه مرتب داشت و آن داستان با امير در ميان نهاد و درخواست تا آن راز را مكتوم فرموده و به هيچ وجه ابراز نفرمايد. بنا بر رسم معهود روزى ابومنصور به حضور امير درآمد و بعد از طى مقالات بدو متوجه گشت و گفت اين رسايل را در اين روزها يافتيم و همين خواهيم تا مضامين نظم و نثر آنرا معلوم كنيم. ابومنصور بگرفت و آنها را با دقت نظر مطالعت كرد و بسيارى از آن مواضع بر وى مشكل ماند. در اين اثنا شيخ‌الرئيس حاضر گشت و هر لغتى كه بر ابومنصور مشكل مانده بود بيان فرمود و در استدلال و استشهاد چندان احاطت و استيلاء ظاهر كرد كه حاضران در حيرت شدند ابومنصور بفراست دريافت كه آن نظم و نثر از نتايج طبع اوست. لاجرم خجل و منفعل بنشست و به معذرت برخاست و گفت آمنّا و صدقّنا كه تو خود در هر فن از هر ذى‌فن افضل و اعلمى. و در آن اوان كتاب لسان‌العرب را كه در فن لغت است، تأليف فرمود ليكن شيخ را فرصتى دست نداد كه آنرا از سواد به بياض آرد و آن كتاب با ساير مؤلفات وى به غارت رفت. چنانكه تفصيل آن در خاتمهء ترجمه ياد خواهيم كرد. و مقارن آن ايام علاءالدوله منصب جليل وزارت را بدو تفويض فرمود. نقل است در آن روزگار كه عنان وزارت در كف كفايت شيخ‌الرئيس بود همواره قبل از طلوع صبح صادق از خواب برخاستى و به تصنيف و مرور كتب اشتغال ورزيدى و بعد از اداى فرايض تلاميذ او مانند كيا رئيس و بهمنيار و ابومنصور رزيله و عبدالواحد جرجانى و ابوعبدالله معصومى و سليمان دمشقى و جمعى ديگر در حضرتش حاضر مى‌شدند و حقايق حكميّه و دقايق طبيّه و ديگر علوم را استفاضه مى‌كردند. بهمنيار گويد: در آن ايام شبى در صحبت احباب به عشرت و عيش صبح كرده بوديم و بعد از افتراق به مدرس اجتماع كرديم. شيخ‌الرئيس به تحقيقات دقيقه مبادرت جست هر قدر در تفهيم مطالب و توضيح مقاصد اهتمام فرمود آثار فهم و ادراك در ما نديد و به جانب من متّوجه گشت و گفت پندارم كه دوش اوقات شريفه و عمر عزيز را به تعطيل و اهمال ضايع كرده‌ايد. عرض كردم چنان است كه دريافته‌ايد پس برآشفت و آب در ديدگان بگردانيد و آه سرد برآورد و گفت بسى افسوس دارم كه عمر گرانمايه به بيهودگى درباخته و باين معارف و معانى قدرى و وقعى ننهاده‌ايد. سبحان‌الله ريسمان بازان در پيشهء خود به مقامى ميرسند كه مايهء حيرت هزار عاقل ميشوند و شما در اقتناء معارف فقه چندان قادر نشده‌ايد كه جهال زمان از ملكات روحانيهء شما متحير گردند. الغرض آن شاگردان فخام كه هريك استادى مسلم بودند همه روزه از محضر وى استفادت مى‌كردند و در اداى فرايض پنجگانه به وى اقتدا ميكردند و به فيض صلوة جماعت مستفيض ميشدند. سپس شيخ‌الرئيس به قطع و فصل امور و اصلاح نظام جمهور ميپرداخت و از راى رزين و فكر دوربين در اصلاح عباد و تعمير بلاد و اطفاء فساد تدبيراتى ميكرد كه اصحاب كياست را عقول به حيرت فرو ميشد.
آورده‌اند كه در آن ايام يكى از اجلاء امراء كه خود از منتسبان سلطنت بود بمرض ماليخوليا گرفتار شد و در خاطر وى چنان نقش گرفته بود كه خود گاو فربهى شده است و همه روزه بانگ گاو همى كرد و هركس بنزديك وى ميرفت، او را رنجه ميداشت و ميگفت اينك من گاوى فربهم مرا بكشيد و از گوشت من هريسه‌اى نيكو فراهم كنيد. روزگارى بر اين احوال برگذشت و مرض وى هرروز بيش از پيش بود رفته رفته اشتداد آن مرض به جائى رسيد كه هيچ از اشربه و اغذيه نميخورد و از آن روى او را هزالى مفرط عارض شده بود. اطبا از معالجت عاجز آمدند لاجرم تفصيل مرض و عجز اطبا را درحضرت علاءالدوله عرضه داشتند و متمنى شدند كه شيخ را به معالجت برگمارد. پس علاءالدوله شيخ‌الرئيس را بخواست و بفرمود تا آن مرض را معالجه كند. شيخ پرستاران مريض را بخواند و از ماهيت آن مرض چنانچه بايد اطلاع يافته، گفت برويد و او را بشارت دهيد كه اينك قصاب را خبر كرده‌ايم و مى‌آيد تا تو را بكشد مريض چون اين خبر بشنيد شادى بسيار كرد و از جاى برخاست و بنشست شيخ با تجمل و كوكبهء وزارت بدر سراى بيمار آمد و خود كاردى بدست گرفته با يك دو تن از ملازمان به درون سراى رفت. و فرياد زد گاوى كه او را بايد كشتن در كجاست؟ بيرون بياوريد تا بكشم. بيمار چون اين بشنيد از منزلى كه داشت مانند آواز گاو بانگى كرد يعنى اينجاست شيخ فرمود كه او را ميان سراى بكشيد و ريسمان بياوريد كه دست و پاى او را ببنديد بيمار را چون اين آواز بگوش رسيد از فرط خوشحالى برخاسته ميان سراى درآمد و بر پهلو بخفت پس دست و پاى او سخت محكم ببستند شيخ خود نزديك آمد و كارد بركارد بماليد و بنشست و دست بر پهلوى او ميزد چنانكه عادت قصابان است. پس گفت اين گاو سخت لاغر است. امروز براى كشتن خوب نيست چند روز او را علوفه دهيد تا فربه شود و زودتر او رابكشند. بيمار از شوق آنكه زودتر كشته شود بخوردن درآمد و بدان سبب از هر گونه اشربه و اغذيه بدو دادند و داروهاى مناسب خورانيدند و اطباء بفرمودهء شيخ دست بمعالجت برگشودند و در اندك زمان آن بيمار از آن مرض صعب‌العلاج خلاص يافت و علاءالدوله از آن تدبير صايب و آن علاج نيكو زياده شگفت آمد و بر تحسين و آفرين شيخ بيفزود.
در تاريخ‌الحكماء مضبوط است كه در آن ايام به اتمام بقيهء كتاب شفاء بپرداخت و از كتاب منطق و مجسطى فراغت يافت. چه قبل از آن بر كتاب اقليدس و ارثماطيقى و موسيقى اختصار كرده بود و در هر كتاب از رياضيات زيادتيها كه محتاج‌اليه ميدانست بيفزود. اما در مجسطى ده شكل از اختلاف منظر ايراد كرده و همچنين در آخر مجسطى در علم هيئت مطالبى آورد كه قبل از وى نياورده بودند و در كتاب اقليدس شبهاتى چند ايراد كرد و در ارثماطيقى خواص حسنه استنباط كرد. و در موسيقى مسئلها افزود كه متقدمين حكما از آنها غافل بودند و همى بر آن كتاب ميفزود تا آنكه به جميع فنون حكميّه مشحون آمد و به تصحيح و تنقيح آن پرداخت و جملهء آنها در آنجا اتمام پذيرفت، الاكتاب نبات و حيوان. گويند آن كتاب را در سالى كه علاءالدوله بشاپور ميرفت در عرض راه تصنيف كرد. و ايضاً در آن روزگار كه متقلد وزارت و مقيم اصفهان بود، كتاب نجات را كه از اجل تصانيف اوست به رشتهء جمع و تأليف درآورد. الغرض هر روزه بيش از پيش در حضرت علاءالدوله اختصاص و مزيتى ديگر ميديد. و گويند در ايامى كه علاءالدوله محض اصلاح پاره‌اى از مفاسد به همدان رفت، شيخ نيز ملازم او بود و ابوعبيدالله كه پيوسته مصاحب شيخ‌الرئيس بود حكايت كند: در آن ايام شبى در مجلس علاءالدوله صحبت از نجوم درپيوست و اختلالى كه در تقاويم معموله بحسب ارصاد قديمه واقعست بميان آورد علاءالدوله بفرمود كه شيخ‌الرئيس دست از آستين فضايل برآورده بپاى‌مردى دانش و بينش، رصدى بناكند. پس گنجور خويش را بخواند و مقرر فرمود كه هرنوع و هر طور كه آن دستور معظم دستور دهد بيدرنگ مصارف مقرره را بپردازد. ابوعبيدالله گويد كه شيخ مرا طلب كرده اصلاح آن امر و انجام آن قصد را در عهدهء اهتمام من مفوض داشت و محض تسهيل عمل و تشريح نكات و توضيح دقايق خود رساله‌اى در آن باب املا فرمود و من به حسن اهتمام و كمال مراقبت در چند سال نيل مقصود را چندان آلات و ادوات فراهم آوردم كه مزيدى متصور نبود، ولى كثرت اسفار علاءالدوله و وفور مشاغل شيخ‌الرئيس كه در هرسال از بناى رصد خانه شاغل و مانع گشت، و از آن روى آن امر معوق ماند و حاصلى كه در آن باب عايد شد، آن بود كه اكثر غوامض نجوميه منحل گشت واغلب اعمال رصديه معلوم و مشهود گرديد و كتاب حكمت علائيه را در آن ايام به انجام رسانيد. و هم ابوعبيدالله گويد: مدتها گذشت كه در زمرهء تلاميذ آن استاد الكل فى الكل بودم هرگز نديدم كه در سير كتب به ترتيب مطالعه كند بلكه مواضع مشكلهء هركتاب را تفحص كردى تا شأن و مقام مصنف را بشناسد و هم نقل است كه چون كتاب مختصر اصغر را كه در منطق تأليف كرده است، به شيراز بردند فضلا و حكماى آن سرزمين در چند موضع آن كتاب ايرادات و شبهات يافته بر جزوى چند بنوشتند با مكتوبى بنزد ابوالقاسم كرمانى كه رفيق ابراهيم‌بن بايار ديلمى بود فرستادند ابوالقاسم آن اجزا را به نزد شيخ‌الرئيس برد شيخ اجزا را بگرفت و نظر ميكرد و با ابوالقاسم سخن مى‌گفت و با ساير مردم تكلم مى‌كرد تا هنگام نماز عشا بر اين منوال بگذرانيد پس آغاز نوشتن ايراد و جواب يك يك از آن شبهات كرد و آن ايام فصل تابستان و شبها در نهايت كوتهى بود هنوز شب از نصف نگذشته بود كه تمام آن ايرادات و آن شبهات را جواب بنوشت. ابوالقاسم كرمانى گويد: بر شيخ وارد گشتم در حالتى كه شيخ بر مصلّى نشسته و اجزائى كه در جواب مشكلات علماى شيراز نوشته بود نزد من بگذاشت و فرمود اين اجزا را بگير و در مكتوب خود از تحرير جواب مسائل و صورت حال بنويس. ابوالقاسم صورت حالى را بنوشت و چون فضلا و علماى شيراز آن تحرير دلپذير و مطالب بى‌نظير را ديدند متعجب گرديدند و بر فضائل او و قصور ادراك خود اعتراف و اقرار آوردند.
حكايت كرده‌اند در هنگامى كه آن فيلسوف بزرگ در اصفهان متقّلد وزارت بود، وقتى علاءالدوله كمربندى از سيم كه مُحلّى بزر و مكلّل به لآلى بود با كاردى كه از جواهر ترصيع و از گوهرهاى قيمتى آويزها داشت به وى موهبت فرمود و چون كمر مرُصع و كارد مكلل بازَى وى مناسب نبود، بيكى از غلامان كه مقّرب حضور بود ببخشيد. پس از چند روز علاءالدوله بديد كه آن غلام كمر را در ميان بسته و آن كارد را بر كمر زده حقيقت امر را پرسيد غلام عرض كرد كه شيخ‌الرئيس به من مكرمت كرده است. علاءالدوله زياده ازين معنى برآشفت چه آن كمر و آن كارد از مختصّات علاءالدوله بود. غلام را سياست بليغ كرده به قتل شيخ كمر بربست يكى از محرمان حضور كه با وى اتحاد و دوستى داشت شيخ را از ماجرى مطلّع ساخت و آن حكيم از لباس معتاد به كسوت ديگر تن بياراست و از اصفهان روى به رى نهاد. چون بدان سرزمين درآمد از پى تحصيل قوت به بازار شد. به هر سوى مينگريست، دكه‌اى به نظر درآورد كه در آنجا جوانى نيكوروى نشسته جمعى از مرضى بر وى اجتماع دارند شيخ نزديك دكهء آن جوان طبيب بايستاد و در اعمال و اقوال او چشم دوخته و گوش فراداشت در آن اثنا زنى قاروره بر دست به استعلاج به نزد وى حاضر شد جوان چون قاروره بديد بلاتأمل و درنگ گفت مريضى كه اين قاروهء اوست يهودى است. بعد از آن گفت چنين ميدانم كه صاحب قاروره امروز ماست خورده، گفت چنين است. سپس گفت خانهء اين مريض و خوابگاه او در مقامى پست است. زن گفت آرى. شيخ‌الرئيس از حدس آن جوان زياده در تعجب شد ناگاه جوان را بر وى نظر افتاد. شيخ‌الرئيس را به نزد خود خواند و بر صدرش بنشانيد چون از عمل و معالجت فراغت يافت گفت چنان ميدانم كه تو خود شيخ‌الرئيس باشى كه از بيم علاءالدوله فرار كرده‌اى شيخ را حيرت زياده شد پس استدعا كرد كه بر وى منّت گذارد و در منزل او فرود آيد شيخ‌الرئيس با جوان طبيب روى به منزل نهادند پس از شرايط ميزبانى و ساير تكلّفات كه از وى به تقديم رفت. روزى شيخ‌الرئيس سخن از ماضى به ميان آورده گفت در آن روز از چه رو دانستى آن قاروره از يهودى است و او ماست خورده و مكانش در جاى پست است؟ عرض كرد كه چون آن عورت دست بيرون آورد پيراهنى كه بس قيمتى و لكن چركين بود در تن داشت، دانستم كه آن زن يهوديه است و هم آلودهء به ماست بود حكم كردم كه ماست خورده و چون در اين شهر محّلهء يهوديان در مقام پستى است، لهذا گفتم كه منازل شما اين حال دارد. شيخ ديگرباره پرسيد كه از چه دانستى كه من ابوعليم و از بيم علاءالدوله فرار كرده‌ام، جوان گفت چون صيت فضايل و آوازهء جلالت شنيده بودم آنرا در ناصيه‌ات مشاهدت كردم بخاطرم بگذشت كه شايد ابوعلى باشى و ميدانستم كه علاءالدوله با رغبت و اختيار از مانند تو حكيم و وزيرى دست‌بردار نخواهد شد لاجرم حادثه‌اى روى داده است و بدان واسطه بايد از وى فرار كرده باشى، شيخ‌الرئيس بدان طبيب گفت اكنون مسئول تو از من چيست تا آنرا قرين انجاح كنم؟ گفت علاءالدوله از چون توئى چشم نخواهد پوشيد و عماقريب در استرضاى خاطر شريف برآيد و بر منصب سابق برقرارت دارد ملتمس آن است كه چون نزد وى روى آنچه از من ديده‌اى به عرض برسانى و مرا در سلك نديمانش منتظم سازى. چند روزى برنيامد كه علاءالدوله جمعى از خواص خود را با تشريف وزارت به معذرت نزد شيخ فرستاده و وى را به اصفهان بخواند. شيخ‌الرئيس آن جوان طبيب را همراه برده پس از رسيدن به حضور علاءالدوله ماجراى آن جوان را به عرض رسانيد. رفته رفته او را در جرگه ندماى علاءالدوله منسلك داشت. در زمانى كه شيخ‌الرئيس در اصفهان به شغل وزارت و امر رياست ميگذرانيد چندان نوادر و لطايف در طى مكالمات درج ميكرد كه ادباى دقيقه‌ياب و ندماى نكته‌سنج در حيرت ميشدند.
در تاريخ نگارستان نگارش يافته كه شيخ‌الرئيس هرچند بر اصحاب علوم و ارباب فنون در استادى مسلّم بود و در هر باب و كتاب همه كس را ملزم ميكرد، ولى وقتى از اوقات از مردى كناس چندان الزام ديد كه در نزد همراهان رفته از فرط شرم و خجلت خاموش گرديد و آن داستان چنان بود كه روزى با كوكبهء وزارت از راهى ميگذشت كناسى را ديد كه خود بدان شغل كثيف مشغول و زبانش بدين شعر لطيف مترنم است:
گرامى داشتم اى نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت.
شيخ را از شنيدن آن شعر تبسم آمد با شكرخنده‌اى از روى تعريض آواز داد كه الحق حدّ تعظيم و تكريم همان است كه تو در بارهء نفس شريف مرعى داشته‌اى قدر جاهش اين است كه در قعر چاه بذّلت كنّاسى دچارش كرده و عزّ شأنش اين است كه بدين خفّت و خوارى گرفتارش ساخته‌اى و عمر نفيس را در اين امر خسيس تباه ميكنى و اين كار زشت را افتخار نفس مى‌شمارى. مرد كناس دست از كار كوتاه و زبان بر وى دراز كرده گفت در عالم همت نان از شغل خسيس خوردن به كه بار منت رئيس بردن. ابوعلى غرق عرق شد و با شتاب تمام بگذشت. الغرض ابوعلى در ملازمت علاءالدوله چندان دُرر آبدار و لالى شاهوار در درج اطباق به يادگار گذاشته است كه از مدح و وصف و از قوهء تحرير بيرون است. در كتب تواريخ مسطور است كه چون سلطان محمود سبكتكين عراق عجم را مسخر كرد و مجدالدوله ديلمى را گرفته به غزنين فرستاد ابوجعفر علاءالدوله كاكويه كه از جانب مجدالدوله حاكم اصفهان بود از صولت سلطان محمود خائف گرديده بفارس رفت. سلطان محمود پس از ضبط آن مملكت و تسخير رى ايالت عراق و مضافات آنجا را به فرزند خود مسعود بازگذاشت و خود به غزنين مراجعت كرد. علاءالدوله به صلاح وقت پسر خود را با تحف بسيار و هداياى بيشمار نزد سلطان مسعود فرستاد و آن كردار در پيشگاه حضور سلطان مقبول و پسنديده افتاد و حكومت اصفهان و مضافات آن ملك را به دستور سابق به وى رد كرده بر استقرار و استيلايش اهتمام كرد تا مسلط شد. چون چندى برگذشت از فرط استيلا و حسن تدبيرات شيخ‌الرئيس ملك را از هر خلل مصون ديده داعيهء استقلال پيدا كرد. سلطان مسعود را از مافى‌الضمير وى اطلاع حاصل شد با لشكر جرّار روى به اصفهان نهاد. علاءالدوله تاب مقاومت نياورده از اصفهان به شاپور و اهواز رفت. سلطان مسعود به اصفهان درآمد و خواهر علاءالدوله به دست سلطان مسعود افتاد شيخ‌الرئيس سپاس نعمت قديم را منظور داشته در حفظ ناموس علاءالدوله زياده مراقبت داشت. فكر رزين وعقل دوربين وى را بر آن رهنمائى كرد كه در نهان به سلطان مسعود بنوشت كه خواهر علاءالدوله را شأن و رتبه به حدّيست كه كفو تو خواهد بود. بهتر آن است كه او را از پردگيان حرم خويش فرمائى و چون چنين كنى علاءالدوله بى‌مزاحمت خط اصفهان بر تو مسلّم خواهد داشت. پس خواهر علاءالدوله را به عقد خويش درآورد و در زمرهء پرده نشينان خاصش به مزيد مرحمت اختصاص داد سپس اصفهان را به علاءالدوله بازگذاشت و خود به رى معاودت كرد. و چون چندى برگذشت نمّامان و بدگويان به عرض سلطان مسعود رسانيدند كه علاءالدوله به تهيهء اسباب جنگ مشغول است و عزم رزم و تسخير ريرا وجههء همت كرده. سلطان مسعود زياده خشمناك گشته به علاءالدوله پيغام فرستاد كه راستى بينديش و از خيال كج درگذر و عرض خود مبر و زحمت ما مپسند و گرنه خواهرت را رها ميكنم و به اوباش لشكر مى‌بخشم. چون علاءالدوله آن سخنان بشنيد موى بر تنش عَلَم شد و سراپا چون شعله برافروخت. شيخ را بفرمود تا از جانب خود جواب را بكتابت كرد. شيخ‌الرئيس بعد از طى مراسم مقّرره بنوشت كه هرگاه اهل شقاق و نفاق در باب خلاف علاءالدوله چيزى به عرض رسانيده‌اند بهتان صرف و افتراى محض است. در خصوص بانوى حرم شرحى رفته بود، اگرچه آن مخدّره خواهر علاءالدوله است ولى اكنون منكوحهء امير است اگر طلاقش دهى مطلقهء تو باشد و جميع عالميان دانند كه غيرت زنان بر ازواج است نه بر اخوان. سلطان مسعود چون رسيلهء شيخ مطالعت فرمود از صدق آن عبارات و ساير امارات بر وى معلوم گشت كه آن خبر اصلى ندارد و بجبران گفتار از شأن نمّامان زياده بكاست و بر حرمت خواهر وى بيفزود.
اهل سير آورده‌اند كه: هم مقارن آن اوان سلطان محمود از تخت و كاخ بتخته و خاك رفت چون آن خبر به فرزندش سلطان مسعود رسيد دواسبه به جانب غزنين تاخته تا ملك موروث را بى‌زحمت مدعى و رنج انتظار در تصرّف آورد. پس وارد غزنه گرديد بعد از استقرار و استقلال، ابوسهل همدانى را والى عراق گردانيد ابوسهل با علاءالدوله طريق تكبّر و تجبّر پيش گرفت و بلاف و گزاف سخن راند. علاءالدوله تحمل تكاليف او نكرده آخرالامر كار علاءالدوله و ابوسهل به پيكار و محاربه كشيد و علاءالدوله منهزم گشت. ابوسهل به اصفهان درآمد و بسيارى از امتعهء نفيسه و كتب شيخ‌الرئيس كه از سواد به بياض نرفته بود به غارت رفت و چون يك چند بگذشت ديگر بار علاءالدوله ساز لشكر كرده بر ابوسهل بتاخت و او را منهزم كرده و بر مسند ايالت مستقل و مستقر گشت. و شيخ‌الرئيس ثانياً بجمع و ترتيب كتبى كه از سواد به بياض نرفته بود بپرداخت. مع‌القصه شيخ‌الرئيس در ارتقاء مدارج كمال چنان مقام اعلى گرفته كه هركس را ادنى تدرّبى است از سير مؤلفات آن فيلسوف يگانه بر مراتب فضل او مطّلع خواهد گشت. اگر چه ثبوت آن مدّعا و وضوح آن معنى كالشمس فى رابعة النّهار است ولى محض تزيين اين اوراق و ترصيع اين اطباق پاره‌اى از ظرايف اين كلمات و شمه‌اى از نوادر و حكايات او را كه هريك در جاى چون در يتيم است، درين گنجينه لالى به وديعت ميگذاريم.
نقل است كه استاد ابوريحان بيرونى هجده مسئلهء طبيعيّه را كه اوايل آن مسائل بر اين شرح است از اعتراضات بر ارسطو و استفسار بعض مطالب و اشكالات خود انتخاب و التقاط كرده در رساله‌اى مدوّن داشته نزد وى بفرستاد: مسئلهء اولى اعتراض بر ارسطو در باب خفة و ثقل اجسام فلكيّه، مسئلهء دوّيم اعتراض بر آن فيلسوف در باب قدم عالم و در خصوص اتكال وى در اين عقيدت بر اقوال قرون ماضيه و احقاب سالفه، مسئلهء سيّم اعتراض بر ارسطو و ساير حكماء متقدمين در باب جهات سته كه از چه روى جهات را منحصر در شش دانسته‌اند، مسئلهء چهارم اعتراضات بر آن فيلسوف كه از چه جهت بر عقيدت قائلين جزء لايتجزى تشنيع آورده با آنكه حكما را نيز از آن ايراد كه بر متكلمين وارد است گزيرى نيست، مسئلهء پنجم اعتراض بر آن حكيم دانشمند كه چرا وجود عالمى را كه خارج ازين عالم باشد ممتنع و محال شمرده و بر معتقدين اين عقيدت تشنيع آورده با آنكه براهين امكان وجود آن بسى واضح و دليل امتناعش زياده مقدوح است، مسئلهء ششم اعتراض بر آن فيلسوف كه شكل فلك را چرا كرى دانسته و در نفى شكل بيضى و عدسى به لزوم خلاء تمسك جسته باآنكه هر دانا ميداند كه ممكن است شكل فلك بيضى و عدسى باشد و خلاء نيز لازم نيايد، مسئلهء هفتم اعتراض بر آن حكيم در باب تعيين يمين و جهت مشرق كه خود مستلزم دور خواهد بود، مسئلهء هشتم در اعتراض بر ارسطو در باب كرويّت شكل نار با آنكه بمذهب ارسطو لازم است كه شكل نارغير كروى باشد و استفسار پاره‌اى مطالب كه در كتب ارسطو ديده است، مسئلهء نهم سئوال از حقيقت حرارت و شعاعات كه اجسامند يا اعراض، مسئله دهم اندر استفهام از حقيقت استحاله و انقلاب عناصر كه استحالات آنها بر يكديگر از چه قبيل است، مسئلهء يازدهم اندر پژوهش از سبب احراق شيشه‌اى كه مملو از آب صافى باشد اجسام محاذيه با خود را، مسئلهء دوازدهم در سئوال از مكان طبيعى عناصر، مسئلهء سيزدهم استفهام از كيفيت ادراك باصره، مسئلهء چهاردهم در سؤال از سبب اختصاص ربع مسكون ارض به عمارت با آنكه ربع شمالى ديگر آن بار ربعين جنوبين در اين حكم مشترك‌اند و سبب امتيازى نيست، مسئلهء پانزدهم استفهام و استنكار در تلاقى سطوح با برهان هندسى، مسئلهء شانزدهم استفهام از امتناع خلا با آنكه امكان خلا در زجاجهء ممصوصه محسوس است، مسئله هفدهم اندر پژوهش از سبب شكستن اوانى از شدّت برودت، مسئلهء هجدهم در سئوال از سبب وقوف يخ بالاى آب با آنكه يخ بمراتب از آب ثقيل‌تر است.(2) مع‌الجمله چون استاد ابوريحان را با ابوعبدالله معصومى كه از افاضل شاگردان شيخ است معارضات و مراسلات در ميان بود، شيخ‌الرئيس بعد از تتبّع و تصفّح آن رساله جواب آن مسائل و حلّ آن مشكلات را بر عهدهء ابوعبدالله، متحتم شمرده از ايراد اجوبهء آنها دم فروبست و چون در رد جواب تأخيرى رفت ابوريحان وسيلها بيانگيخت و رسيله‌ها بفرستاد و جواب طلب كرد. شيخ الرئيس از مطاوى نامجات ابوريحان مستحضر شده به ايراد اجوبه آنها كلك تحقيق برگرفت. نخست به اعتذار برخاست و درآغاز رساله خود عباراتى برنگاشت كه مفاد آنها بر اين بيان است: خدايت يارى كند و از شرّ هر مكروه مصون دارد در اجوبهء مسائل و ارسال رسايل اگر تأخير شد تقصير نيست چه مى‌پنداشتم كه ابوعبدالله معصومى تا كنون اجوبهء آنها را پرداخته و بدان جانب فرستاده است. مع‌الجمله شيخ‌الرئيس جواب هريك را در ذيل هر سئوال بيان كرده در چند ورق مرتب و مدّون داشت و آن رساله را بدين عبارت خاتمت آورد: فهذا جواب ماسألتنيه من المسائل و نحب ان اشكل عليك شى‌ء من هذا الفصول ان تمن على بمطالبة‌المعاودة لشرحها حتى اعجل فى ايضاحها و انفاذها اليك.
آورده‌اند كه شيخ‌الرئيس روزگارى دراز بر تجرد نفس ناطقه سخن كرد تا اينكه كلام را منجر كرد بر اينكه اجسام عنصريه پيوسته در تبدل و انحلال و زوال است و جامع مابين متشتتات و واصل بين‌المتفرقات و اصل محفوظ و سنخ باقى، نفس ناطقه است كه اصلاً تغّير و تبّدل در او راه ندارد. بهمنيار انكار كرده گفت چنانچه اجسام دائماً در تبدل و تغيراند و با وجود اين تبدلات در ظاهر متصل واحد ديده ميشوند چه ضرر دارد كه نفس ناطقه نيز مانند اجسام همواره در تبدل باشد و چون نفس خود غير محسوس است تبدل او نيز محسوس نباشد و در اين انكار مبالغت آورد. جواب اين شبهه و نقض اين انكار را از شيخ مطالبت داشت. شيخ‌الرئيس سائر تلامذه را مخاطب ساخته فرمود كه اين سائل حق مطالبهء جواب ندارد زيرا كه اين سائل شك دارد در اينكه از من سئوال كرده يا از غير من، چه بنابر عقيدت او ممكن است شيخ ابوعلى نخستين، زوال يافته ابوعلى ديگرى بجاى او موجود شده باشد. و در ترجمهء شيخ ابوسعيد ابوالخير يافت خواهد شد كه آن عارف يگانه با اين فيلسوف فرزانه ضياء يك عصر و فروغ يك عهد بوده‌اند آن عارف كامل به فضائل اين حكيم دانا زياده اعتراف داشت و همواره مابين ايشان طريق موالات مسلوك و ابواب مراسلات مفتوح بود چنانچه نقل است يك‌دو سال قبل از وفات شيخ‌الرئيس اين نامه گرامى را نوشته نزد ابوعلى ارسال داشت: ايهاالعالم وفقك الله لماينبغى و رزقك من سعادة الابد ماتبتغى انى من الطريق‌المستقيم على يقين الا ان اودية‌الظنون على الطريق المجد متشعبة و انى من كل طالب طريقه لعل‌الله يفتح لى من باب حقيقة حاله بوسيلة تحقيقه و صدقة تصديقه وانك بالعلم وفقت لموسوم و بمذاكرة اهل هذه الطريقة مرسوم فاسمعنى مارزقت و بين لى ما عليه وقفت واليه وفقت و اعلم ان التذبذب بداية حال الترهب و من ترهب تراب و هذا سهل جداً و عسر ان عدّ عدّا والله ولى‌التوفيق. حاصل ترجمه آنكه: خداى عزّوجل بدان معارف و معالى كه درخور و شايسته است توفيقت دهاد و سعادت جاودانى را كه خود جويا و پوياى آنى مرزوقت داراد. من خود در طريق مستقيم بر جادهء يقينم ولى بر طريقهء حقه اوديهء ظنون و انهار عقايد منشعب و پراكنده است و من هركس را از طريقى كه پيموده است پرسان ميشوم شايد كه حضرت حق به وسيلهء تحقيق او و از صدقهء تصديق او حقيقت حال را بر اين فقير مكشوف دارد. چون آن عالم كامل كه خدايش توفيق دهد در مراتب علميه حكيمى نامدار و در السنهء سالكان طريقهء حقه ماثر و نشان است اين روى از وى درخواست ميكنم مطالب حقه‌اى كه به آن عالم مرزوق شده باين فقير مسموع دارد و آن معانى را كه بر دقايق آنها واقف گشته براى من توضيح كند و آن عالم يگانه بايد بداند كه تذبذب خود بدايت حال ترهّب است و كسى كه ترهّب كند به مقام تَرأب فايز باشد و اين امر بسى سهل در پندار باشد ولى در مقام كردار زياده صعب بشمار آيد. پس شيخ در جواب نوشت: وصل خطاب فلان مبيناً ماصنع‌الله تعالى اليه و سبوغ نعمه عليه والاستمساك بعروته الوثقى والاعتصام بحبله‌المتين و الضرب فى سبيله و توليه شطرالتقّرب اليه و التوجّه تلقآء وجهه نافضاعن نفسه غبرة هذه الخربة رافضاً بهمته الاهتمام بهذه القذرة اعّز وارد و اسّر واصل و انفس طالع واكرم طارق فقرأته و فهمته و تدّبرته و كررته و حققته فى نفسى و قررته فبدأت لشكرالله واهب‌العقل و مفيض‌العدل و حمدته على ما اولاه وسالته ان يوفّقه فى اخريه و اوليه و ان يثبت قدمه على ما توطّاه ولايلقيه الى ما تخطّاه و يزيده الى هدايته هداية والى درايته الّتى آتاه دراية انّه الهادى المبشّر و المدبّر المقدّر عنه يتشعب كلّ اثر و اليه تستند الحوادث و الغير و كذلك تقضى الملكوت و يقتضى الجبروت و هومن سرّالله الاعظم يعلمه من يعلمه و يذهل عنه من لايعصمه طوبى لمن قاده‌القدر الى زمرة السّعداء و حاد به عن رتبة الاشقياء و اوذعه استرباح البقاء من رأس مال الغنى و ما نزهة هذالعاقل فى داريتشابه فيها عقبى مدرك و مفوت و يتساويان عند حلول وقت موقّت داراليمها موجع و لذيذها مشبع وصحتها قسر الاضداد على وزن و اعداد و سلامتها استمرار فاقة الى استمراء مذاقة و دوام حاجة الى مج مجاجة نعم والله مالمشغول بها الا مثبط و المتصرّف فيها الا مخبط موزّع البال بين الم و يأس و نقود و اجناس اخيذ حركات شتّى وعسيف اوطار تترى و اين هو من المهاجرة الى التوحيد و اعتماد النظام بالتفريد و الخلوص من‌التشعب الى التراب و من التذبذب الى التهذب و من باد يمارسه الى ابد يشارقه هناك اللذة حقاً والحسن صدقاً سلسال كلما سقينه على الرى كان اهنى و اشفى و رزق كلما اطعمته على الشبع كان اغذى وامرى رى استبقاء لارى اباء وشبع استشباع لاشبع استبشاء و نسأل‌الله تعالى ان يجلو عن ابصارنا الغشاوة و عن قلوبنا القساوة وان يهدينا كما هداه و يؤتينا مما آتاه وان يحجر بيننا و بين هذه الغارّة الغاشة البسور فى هيئة الباشة المعاسرة فى حلية المياسرة المفاصلة فى معرض المواصلة و ان يجعله امامنا فيما آثر و اثر و قائدنا الى ما صار اليه و صار انه ولى ذالك فاما ما التمسه من تذكرة ترد منى و تبصرة تاتيه من قبلى و بيان يشفيه من كلامى فكبصير استرشدمن مكفوف وسميع استخبر عن موقور السمع غيرخبير فهل لمثلى عن يخاطبه بموعظة حسنة و مثل صالح و صواب مرشد و طريق اسنّه له منقذ والى غرضه الذى امّه منفذ و مع ذلك فليكن الله تعالى اول فكر له و آخره و باطن كل اعتباره و ظاهره و لتكن عينُ نفسه مكحولة بالنظر اليه و قدمها موقوفة على المثول بين يديه مسافراً بعقله فى الملكوت الا على وما فيه من ايات ربّه الكبرى و اذا نحط الى قراره فليرالله تعالى فى آثاره فانهُ باطن ظاهر تجلى بكلشى‌ء لكل شى‌ء ففى كل شى‌ء لهُ آية تدل على انه واحدّ. فاذا صارت هذه الحالةُ ملكة انطبع فيها نقشُ الملكوت و تجلى له آية قدس اللاهوت فالف الاُنس الاعلى و ذاق اللذة القصوى واخذ عن نفسه هواها الاولى َو فَاضت عليه السكينةُ و حفت لَهُ الطمانينة و اَطلع على العالم الادنى اطلاع راحم لاهله مستوهن لخيله مستخف لثقله مستحسن لفعله مستطل بطرفه و يذكر نفسه و هى بها بهجة فتعجب منهم تعجبهم منه و قد ودعها و كان معهاكمن ليس معها وليعلم انّ اَفضل الحركات الصلوةُ وامثل السكناتِ الصيّام انفع البر الصدقةُ و از كى السير الاحتمالُ وابطال السعى الرياء و لن تخلص النّفس عن الدرن ما التفتت الى قيل‌وقال و مناقشة و جدالِ وانقلعت بحالة من الاحوال و خيرالعمل ما صدر عن خالص نيّة و خير نية ماينفرج عن جناب علم و الحكمةُ امُ الفضائل و معرفة‌الله اوّل الاوايل اليه يصعد الكلم الطيبُ والعمل‌الصالح يرفعه ثم يقبل على هذه النفس المزينة بكمالها الذاتى و يحرسها عن التّلطّخ بمايشينها من الهيآت الانقيادية النقوش المودية التى اذا بقيت فى النفس المزينة كانت حالها عندالانفصال كحالها عند الاتصال ِاذ جوهرُها غيرّ مُتثاوِب ولامخالطه و ِانما يدنسها هَيئة الانقياد لتلكَ الصواحب بل يُفيدها هياتُ الاستيلاء والاستعلاء وَالرياسةِ و لذِلكَ يهجرُالكذبَ قولا و يخلّى حتّى تحدثَ للنّفس هيئةُ صدوقةُ َفيصّدِقَ الاَحلام والرّويا و اَما اللّذات فليستعملها على اصلاح الطّبيعة و ابقاء الشخص و النّوع والسياسة و امّا المشروب فان تهجر شربه ملهياً بل تشفيا تداوياً و تعاشر كلّ فرقة بعادة و رسمه و يسمح بالمقدور من‌المال و تترك لمساعدة النّاس كثيراً ممّا هو خلاف طبعه ثمّ لاتقصّر فى الاوضاع‌الشرعية و تعظيم‌السنن الالهيّة و المواظبات على التعبداتِ البدنية و يكون دوام عمره اذا خلا وخلص من المعاشرين تطربة‌الروّية و الفكرة فى الملوك الاول و ملكها واكبس عن عثار الناس من حيث لاتقف على الناسِ عاهدالله ان تسير بهذه السّيرة و تدين بهذه الدّيانة والله ولى الّذين آمنوا حسبناالله و نعم الوكيل.ُحاصل مضمون و خلاصهء ترجمه آنكه خطاب مستطاب كه خود گرامى وارد و سرورافزا واصل و بهترين طالع بود از افق عزت طلوع كرد، ايما براينكه حق عزّ اسمه انواع نعمت و احسان خويش و فنون مواهب و مكارم خود در حق وى تكميل فرموده به عروة‌الوثقى حق‌تعالى مستمسك گشته و به حبل‌المتين خداى متعال معتصم شده و به جانب حضرت احديت متوجه گرديده است و هم اشارت برآنكه از دامن نفس شريف گرد دنيوى بيفشانده و به حسن مجاهدات همّت خود را از تحمل مشاغل اين سراى دون بالاتر برده است آن نامهء نامى و آن كتاب گرامى را فرو خواندم و معنيش فهم و در مضمونش غور كردم و بى‌تأمل شكر و سپاس حضرت حق كه دهندهء گوهر عقل و بخشندهء ميزان عدل است آغاز كردم سپس از واهب‌العطايا درخواست كردم كه آن صديق يگانه را در دنيا و عقبى توفيق دهد و قدم او را در طريق حق كه پيموده است استوار دارد و بدان عقبات خطيره كه در نورديده است باز نگرداند. و همى هدايت بر هدايت و درايت بر درايت او مزيد آورد زيرا كه جز حق هادى طريق و غير از او عزّاسمه مبشر و مدّبر نى. هراثرى از آثار از وى منشعب شود و هر حادث از حوادث به قدرت او مستند باشد كارگذاران نشأة ملكوت چنين حكم رانند و مقرّبان بارگاه جبروت چنين فرمان دهند همانا اين نكتهء لطيف از اسرار الهى سرّى است اعظم آنكس بدين معنى پى برد كه خدايش ديدهء بصيرت ببخشد و آنكس ازين راز محروم ماند كه خدايش در طريق حقيقت نگهبان نگردد و خنك آنكس را كه تقدير خدائى او را در سلك سعدا برد و از زمرهء اشقيا براند و همى او را تحريض كند كه سود جاودانى را از سرمايهء بى‌نيازى طلب كند. مرد خردمند را چه تفرج و انبساط خواهد بود در سرائى كه فقير و مالدارش در پايان عمر و انجام امر با يكديگر مانند باشند و هنگام حلول اجل موعود با همدگر مساوى و يكسان شوند. فرزانگان ميدانند كه دنيا خود سرائى است كه آلامش اذيت دهد و لذايذش كسالت آورد. صحتش در آن است كه اضدادى چند برخلاف طبيعت بر وزن مخصوص و استعداد معين بپايند و سلامتش در آن است كه احتياج استمرار يابد تا بذوقى استمراء پذيرد. و همواره بدفع فضولى محتاج باشد. آرى بخدا سوگند كه جز احمقان كه از ارتقاء مدارج كمال بازمانده‌اند بر اين دنياى دون دل نبندند و جز مختبطان بر اين دار فانى مفتون نشوند. فريفتهء دنيا همواره در ورطهء رنج و نوميدى گرفتار و پيوسته در خيال نقود و اجناس پريشان و افكار است. و آنان همى در قيد حركات مختلفه باشند و مزدور حاجات متشتتة آيند. چنين مردم كجا هواى حق‌جوئى و حق‌شناسى دارند و چگونه از شهرستان علايق بجانب توحيد مهاجرت توانند، با آنكه از مقام تفرق بمقام تراب قدمى نگذاشته‌اند و از درجهء تذبذب بر تهذب بار نگشوده‌اند و از خوابگاه دنيا بسر منزل آخرت ديده باز نكرده‌اند. آن صديق يگانه ميداند كه لذايذ حقيقيه و محسنات صادقه در سراى عقبى است و در آن سراى جاويد آبهائى است كه هرقدر تناول كنند سير نگردند و اينك از حضرت حق درخواست ميكنم كه پردهء عمى و جهل از ديدگان ما بردارد و زنگ قساوت از قلوب ما بزدايد و هدايت بر هدايت افاضت كند و پرده‌اى فيمابين ما و اين دار غرور بياويزد چه اين دنياى فريبنده ترش روئى است كه خود را در كسوت بشاشت آراسته وامر دشوارى است كه خود را در لباس آسانى جلوه داده و فصلى است كه خويش را بصورت وصل بازنموده است. ايزد پاك هدايت خود را در هر امرى كه مختار اوست پيشواى ما قرار دهد و قائد ما گرداند و اوست ولى هدايت و توفيق. سپس مرقوم ميشود كه آن صديق يگانه و آن عارف فرزانه از من خواهشمند شده كه محض دلالت و رهنمائى شرذمه‌اى از نصايح و شمه‌اى از مواعظ براى آن صديق بنويسم اين تمنا بدان ماند كه بصيرى از نابينا استرشاد و سميعى از ناشنواى غير خبير استخبار كند. موعظه حسنه و مثل صالحى كه خود سرمايهء نجات آن صديق باشد و طريقه‌اى كه موجب ارشاد آن عالم فرزانه گردد از براى مثل من چگونه ممكن است ولى با وجود اين گويم بايستى كه در آغاز و انجام هرفكرت جز ذات احديت را مقصد و مطلب نشناسى در ظاهر و باطن هر اعتبار و رويه غير از حضرت صمديت را منظور ندانى و ديدگان نفس را از نظر توحيد كحل آورى و در برابر حق با قدمى راسخ ممثل و واقف باشى اگرچه پيكرت در عالم ناسوت مقيم باشد شهسوار عقل را بسير عالم ملكوت مسافرت دهى و از اشراق آيات كبرى خاطر او را نشاط ديگر بخشى و چون بتقديس ذاتيه آراسته گشتى، به تنزيه آثاريه پرداخته در مقام قرائت واذكار لساناً و جناناً حق را منزه و مبرّا دانى چه آن ذات يگانه خود نهان و آشكار است و در هر چيز براى هر چيز خود را جلوهء ظهور داده پس در هر چيز براى معرفت ذات يگانه آيت و برهانى است و آن براهين بر وحدتش گواه فاش و صادقيست و اين معنى بر ارباب بصيرت پوشيده نيست كه چون وجود انسانى بدان كمالات آراسته گرديد و آنها در وى ملكات گشت، نقوش ملكوتيه در نگين آن نقش شده نزهت و قدس لاهوتيه درآن وجود تجلى گيرد و با عالم قدس انس يابد و با انس اعلى الفت پذيرد و به مذاق روحانيت لذتى را كه خوشتر از آن نباشد دريابد و خود را نگهبان باشد و از مبدأ فياض وقار و سكينتى بر وى افاضت گردد و از نواحى آن عالم آرامش و اطمينانى او را فراهم آيد و چون بتاج آن كمالات متوج گشت و در قصر جلال خويش جاى گرفت از منظرهء حشمت و رفعت بر آن عالم پشت گوشه چشمى بيفكند و بر آن عالم دون بنحوى بنگرد كه تو گوئى آن لحظات و لمحات نظارهء آن كسى است كه از حضيض بندگى باوج سلطنت رسيده است. چون روزگار گذشته رابنگرد براهل و كسان خويش رحم آورد و خيل حشم سابق را سست و موهون شمارد احمال و اثقال خود را سبك داند پس بجانب اقبال خويش متوجه شده خود را بزرگ داند و ماسواى خود را حقير شمارد و هر وقت از خويش ياد كند مبتهج و مسرور گردد از رفعت مقام خود و پستى‌شان اهل عالم تعجب گيرد چنانكه ايشان نيز از تجرد ذات و بلندى جاى او متعجب باشند با آنكه از دار دنيا بسراى عقبى رخت نبرده، دنيا را از دست نهاده. تو گوئى مانند كسى است كه در دنيا نباشد و بايستى بداند كه بهترين حركات اقامهء صلواة است و نيكوترين سكنات امساك و صيام است و نافع‌ترين مبرات صدقات است‌و پاكيزه‌ترين محامد تحمل شدايد است و باطل‌ترين مساعى مراء و لجاج است. مادامى كه نفس به علايق قيل و قال و عوايق بحث و جدال مشغول است هرگز از قذرات دنياى دون خالص و پاكيزه نگردد و بهترين اعمال آن است كه از نيّت خالص و عقيدهء صافى باشد و نيكوترين نيات آن است كه از معدن علم منشعب شود. حكمت ام فضايل است و شناختن ذات حضرت احدّيت اوّل اوايل و اهّم مشاغل است چه كلمات طيّبه بجانب حضرت حق ارتقا جويند و اعمال صالحه مايه صعود آنها شوند و بايستى آن صديق يگانه به جانب نفس شريف كه خود بكمال ذاتى مزين است نظر كند و آن را از اختلاط احوال قبيحه و مطاوعت امور دنيويه نگهبان شود زيرا كه چون نفس را ملكات رذيله حاصل شود كه بعد از مفارقت از بدن آنها را زوالى متصّور نگردد چه نفس برحسب فطرت اصلى و جوهر ذاتى از اختلاط مادّه و از امور دنيويه مفارق بوده است. متابعت اين امور مايه ظلمت و كدورت آن جوهر شريف خواهد بود و هم آن خليل جليل با نفس خود خلوت نمايد تا هيئت صدق در او راسخ شود و بدان واسطه احلام و رؤيا را تصديق كند و بايستى در لذّات بدنيّه اهتمام نورزد جز برحسب اصلاح طبيعت و ابقاء شخص و نوع و اجراى احكام سياست و تمدّن و در باب مشروبات قناعت كند بر اطفاء حرارت و طريق مداوا و ترك كند مشروباتى كه مايهء لهو و لعب شود. و معاشرت كند با هر فرقه بر حسب عادت و رسم آن فرقه و بقدرالمقدور در بذل اموال مضايقه نكند و بسيارى از خواهش‌هاى نفسانى خويش را به جهت مساعدت مردم متروك دارد و در اوضاع شرعيه تقصير روا نداند و در تعظيم سنن الهيّه اهمال جايز نشمارد و در وظايف شرعيهء بدنيّه زياده مواظبت كند چون از معاشرت مردم فراغت يابد و خلوتى فراهم آورد بايستى اوقات خود را در احوال ملوك پيشينيان و ممالك ايشان مصروف دارد و از حالات آنها عبرت گيرد. چونكه از بواطن امور مردم مستحضر نيست از آنچه لغزش شناسد در گذرد و برمردم خرده نگيرد و معاهده كند با حضرت احديت كه سير اين طريقه را نصب‌العين كند و اين دين را پيشهء خود نمايد.
و در بعض تواريخ بنظر رسيده است كه شيخ‌الرئيس را با نسوان زياده موانست و محبت بود از كثرت مباشرت اندك اندك بنيه را هزال و قوه را ضعف طارى گشت – انتهى. و در سالى كه علاءالدوله به محاربهء ابن فراس به باب الكرخ رفته بود شيخ‌الرئيس را قولنجى صعب عارض گرديد و چون علاج به حقنه‌هاى حادهء قوّيه اختصاص داشت از شدّت وجع بفرمود تا وى را در يك روز هشت مرتبه حقنه كردند بدان واسطه قرحه‌اى در امعا پديد گشت و در خلال آن احوال علاءالدوله با كمال سرعت بسمت ايذج نهضت فرمود و چون شيخ را از متابعت چاره نبود لاجرم همراه شد در عرض راه صرعى كه احياناً تابع قولنج است عارض گرديد و چون آن صرع زايل گشت محض اصلاح قرحه بفرمود تا حقنه مغرّى و مزلقى ترتيب دادند و مقدار دودانگ تخم كرفس كه خود كاسرالرّياح است داخل كنند. بعضى از غلامان كه مباشر ترتيب حقنه بودند به عمد يا به سهو پنج دانگ از كرفس داخل كردند پس قرحه و سجح زياد شد. چون محض علاج صرع معجون مثروديطوس استعمال ميكرد برخى از غلامان كه در مال آن حكيم بزرگ كه خيانتها كرده بودند و بر خود ميترسيدند فرصتى به چنگ آورده مقدار كثيرى از افيون داخل آن معجون كردند و شيخ‌الرئيس در وقت معتاد تناول فرمود و مرض اشتداد يافت پس ناچار وى را با محفه به اصفهان بردند و چون به اصفهان رسيد ضعف چنان قوت گرفت كه قدرت حركت نماند. يكچند در معالجت و مداواى خود بكوشيد و اندكى از ضعفش زايل شد گاهى به حضور علاءالدوله ميرفت و چون نقاهت باقى بود آن مرض گاهى عود ميكرد و گاه بهتر مى‌شد. قضا را علاءالدوله به همدان متوجه شد و شيخ را همراه خود ببرد بدان سبب آن علت در عرض راه با شدّت تمام نكس كرد. چون به همدان رسيد به يقين دانست كه قوت ساقط گشته و طبيعت از مقاومت مرض به كلى عاجز شده است، ترك مداواى خود گرفت و مى‌گفت قوّهء مدّبره در بدن من از تدبير باز مانده است اكنون ديگر معالجت فايده ندارد پس غسل كرده و آنچه داشت بر فقرا صدقه كرد و غلامانرا خط آزادى داد و همواره باستغفار مشغول بود و پيوسته بتلاوت كلام‌الله ميگذرانيد و برين منوال بسر ميبرد تا آنكه اجل موعود از پايش درآورد. آورده‌اند كه در حال احتضار اين بيت مكرر بر زبان مى‌راند:
نمُوت وَ لَيسَ لنا حاصِلُ
سِوى عُلمنا انّهُ ما عَلِم.
حاصل معنى آنكه مرديم و آنچه با خود برديم اين است كه دانستيم كه هيچ ندانستيم. الغرض روز جمعهء اوّل شهر رمضان‌المبارك سنهء چهارصد وبيست و هشت ه‍ . ق. بنا بر مشهور و به قول قاضى نورالله شوشترى و جمعى ديگر از ارباب سير در چهارصد و بيست و شش ه‍ .  ق. به جوار رحمت الهى درپيوست و در همدان در تحت‌السور در جانب جنوبى مدفون گرديد. و از اين دو فرد كه نوشته ميشود سال تولد و اوان تكميل علوم و زمان وفات وى معلوم مى‌گردد:
حجة‌الحق ابوعلى سينا
در شجع آمد از عدم بوجود
در شصا كسب كرد كل علوم
در تكز كرد اين جهان بدرود.
ولى عقيدت صاحب حبيب‌السير آن است كه عمر وى شصت و سه سال و هفت ماه شمسى بوده و صحت اين قول را مؤيدات بسيار است، منجمله استعلاج امير نوح است چه بنابر اقوال سابقه در آن زمان سن شريف آن فيلسوف بزرگ سيزده سال بوده است و دانشمندان ميدانند در لياقت و استحقاق علاج واعتماد و اعتقاد مريض كبرسن را زياده مدخليت است. و ديگر آنكه آن تأليفات و تصنيفات كه ياد كرديم باصغر سن اگر محال نباشد لااقل امتناع عادى خواهد داشت. منجمله آنكه فضلاء مورخين به جاى كلمه شجع لفظ شجس ثبت كرده‌اند و ما از جملهء مؤيدات به اندكى اقتصار مابقى را به كياست و درايت فرزانگان و دانايان حوالت كرديم. نقل است بعد از وفات شيخ‌الرئيس رسالهء جواب ابوريحان دررسيد ابوعبدالله معصومى كه اجلّ شاگردان آن فيلسوف فرزانه بود به پاس نعت تعليم يك يك جواب ابوريحان را رد كرده در رساله‌اى مدون داشت. گويند تمام آن سؤالات و جوابات مجلدى شده است و در اصفهان موجود است و در باب عقايد دينيهء او چندان سخن رانده‌اند كه بطون كتب و متون صحف از آنها مشحون است. و اين دو رباعى كه بالقطع واليقين(3) از نتايج طبع آن حكيم است برصحت عقيدت و حسن طريقت او دلالتى تام دارد:
رباعى
تا باده عشق در قدح ريخته‌اند
و اندر پى عشق عاشق انگيخته‌اند
با جان و روان بوعلى مهر على
چو شير و شكر بهم برآميخته‌اند.
وله ايضاً:
بر صفحهء چهرها خط لم يزلى
معكوس نوشته است نام دو على
يك لام دوعين با دو ياى معكوس
از حاجب و عين وانف با خط جلى.
قاضى نورالله آورده است بيشتر از آنمردم كه شيخ را نسبت به كفر داده‌اند فقهاى سنت و جماعت بوده‌اند. و شيخ‌الرئيس اين رباعى را در آن باب فرموده است:
كفر چو منى گزاف و آسان نبود
محكم‌تر از ايمان من ايمان نبود
در دهر يكى چون من و آن هم كافر
پس در همه دهر يك مسلمان نبود.
ابن خلكان از كمال‌الدين يونس روايت كرده است كه او را علاءالدوله مغلول كرده به زندان فرستاد و هم در آنجا ميبود تا جان سپرد. و اين اشعار بر اين معنى اشعار دارد:
رايت ابن‌سينا يعادى الرجال
و فى الحبس مات اخس الممات
فلم يشف مانابه بالشفاء
و لم ينج من موته بالنجات.
يعنى ديدم ابن‌سينا را كه همواره با بزرگان و رجال معادات مينمود و كسى را با وى از هيچ راه ياراى همسرى نبود. عاقبت الامر در حبس با سوءحال و ردائت احوال درگذشت. كتاب شفا مرض او را بشفا تبديل نكرد و كتاب نجاة از مرگش نجات نداد. مورخ خزرجى و قطب‌الدين لاهيجى و ديگران اين معنى باور ندارند و كلمهء حبس را به احتباس طبيعت تاويل كرده‌اند و روايت كمال‌الدين يونس را به فرض و عناد مستند داشته‌اند. اشعار فصيحه و منظومات مليحهء آن يگانه حكيم عليم از تازى و پارسى بسيار است و درين مورد غرض جز ترجمهء احوال آن دانشمند بى‌مانند نيست. چند شعر از اشعار او كه مشعر بر سلامت طبع و جزالت بيان اوست مينگاريم تا بر بينندگان اين دفتر مبارك روشن گردد كه اين هنر را نيز در نهايت كمال جامع بوده است. و درين قصيده بتجرّد نفس ناطقه و نزول او از عالم عقول نوريه اشاره كرده و در آخر آن استفسار ميكند كه آن جوهر مجرّد با آنكه در عالم طبيعت طىّ كمالات نكرده است از چه روى از بدن مفارقت و بعالم عقول معاودت مى‌كند:
هبطت اليك من المحلّ الارفع
و رقآءُ ذات تعزّز و تمنّع
محجوبة عن كلّ مقلة عارف
و هى الّتى سفرت و لم تتبرقع
وصلت على كره اليك و ربّما
كرهت فراقك فهى ذات تفجّع
انفت و ما انست فلمّا واصلت
الفت مجاورة الخراب البلقع
واظنّها نسيت عهوداً بالحمى
و منازلا بفراقها لم يقنع
حتى اذا اتّصلت بهاء هبوطها
عن ميم مركزها بذات الاجرع
علقت بها ثاء الثقيل فاصبحت
بين المعالم و الطّلوع الخضع
تبكى وقد ذكرت عهوداً بالحمى
بمدامع تهمى و لمّا تقلع
و تظّل ساجعة على الدّمن التى
درست بتكرار الرّياح الاربع
اذ عاقها الشرك الكثيف و صدها
قفس عن الاوج الفسيح المربع
حتّى اذا قرب المسير من الحمى
و دنا الّرحيل الى الفضاء الاوسع
وغدت مفارقة لكلّ مخلّف
عنها حليف الترب غير مشيّع
سجعت و قد كشف‌الغطاء فابصرت
ما ليس يدرك بالعيون الهجّع
و غدت تغرد فوق ذروة شاهق
والعلم يرفع كلّ من لم يرفع
فلاى شى‌ء اهبطت من شامخ
عال الى قعرالحضيض الاوضع
ان كان اهبطها الاله لحكمة
طويت على الفذّ الّلبيب الاروع
و هبوطها ان كان ضربة لازب
لتكون سامعة بما لم تسمع
و تعود عالمة بكل خفيّة
فى‌العالمين فخرقها لم يرقع
وهى‌التى قطع الزّمان طريقها
حتّى لقد غربت بغير المطلع
فكّانها برق تالق بالحمى
ثم انطوى فكّانه لم يلمع.
حاصل مضمون آنكه كبوترى بس منيع و ارجمند از جايگاهى زياده رفيع و بلند بر تو فرود آمد با آنكه برقع برافكند و بى‌پرده روى نمود از بصر ارباب نظر مستور مانده و ديدهء خداوندان بينش از ديدنش محروم گشت. اگر چه دولت وصال آن با كراهتى بكمال ميسر آمد ولى خود بعد از وصل بر عارضهء فراق و سانحهء هجران بسى اندوهناك و نالان گشت. نخست از مجاورت اين فضاى تيره رنگ ننگ داشتى و برغير فراخاى مألوف انس نگرفتى ليكن چون با كراهت خاطر بهواى اين ويرانهء بى‌آب و گياه بال گشود و چنان الفت پذيرفت كه گوئى ازعهود گذشته و منازل قديم يكباره فراموش كرد همينكه بناچار از ميم مركز نخستين بهاء هبوط درپيوست از ثاء ثقيل غبارى بر پر و منقار آن بنشست و در ميان اين خاكدان ويران غوطه‌ور گرديده آشيان جست. هرزمان كه از معاهد ديرين و قورقگاه قديم ياد آورد سيل سرشك جارى كند و باران اشك ببارد و بر فراز ديارى كه بتواتر بادهاى مختلف صورت ويرانى پذيرفته بنشيند و بانك اشتياق برداشته نالهاى زار بركشد چه آن طائر برج عزّت را رشتهء دام سطبر از پرواز فضاى وسيع پاى بربسته و تنگناى قفس ثقيل از عروج اوج فراخ مانع آمده تا آنگاه كه زمان مراجعت و اوان رحيل نزديك گردد و از بند علايق و چنگل عوائق بازرهد و آشيانهء ديرين در اين تودهء خاك بگذارد و از پى آهنگ خويش بگذرد چون پردهء حجاب از ديده‌اش گرفته شود و اشيائى بديع و امورى ظريف بنگرد كه خفتگان بستر طبايع از ديدن آنها محرومند از فرط وجد آغاز طرب كند و بر فراز قلهء افراخته آواز تغريد بركشد. زينهار به علو مقام و سمو مكان آن طاير شگفتى نگيرى زيرا كه علم، خداوندان دانش را منزلتى عالى بخشد و مرتبتى بلند دهد. ندانم اين هبوط را سبب چه بود و اين عروج را جهت چه اگر حكيم على‌الاطلاق آنرا از اوج بلند براى حكمتى و سرّى در قعر حضيض پست فرود آورده است همانا آن حكمت بالغه و سرّ لطيف بر ديدهء خردمند يگانه و دانشور فرزانه پوشيده و مستور است. اگر گوئى سر اين هبوط و حكمت اين نزول آن است كه نفس را در اين نشأة فانى كمالات جاودانى پديد آيد و مراتب استعداد به مقامات ظهور پيوندد و به دستيارى قوى و حواس بسى معلومات در حوصلهء خود بيندوزد پس از چه روى قبل از نيل مقصود و فوز مأمول از شاخسار كالبد طيران كرد و از آلات تكميل و ادوات تحصيل دست بداشت و صياد زمانه طريق پرواز برآن قطع كرد تا بر خلاف مأمول در غير مطلع نخست غروب كرد بدانسان كه گوئى در جو حماى قديم برقى بدرخشيد و در دم چنان درپيچيد كه گويا هيچ پديد نگشت. و من اشعار قدس سره:
هذب النفس بالعلوم لترقى
و ذرا لكل فهى للكل بيت
انما النّفس كالزجّاجة والعلم
سراج و حكمة‌المرء زيت
فاذا اشرقت فانّك حى
فاذا اظلمت فانّك ميت.
يعنى به سبب اكتساب فضايل و اقتباس علوم نفس را از هر رذيله پاك ساز و از ماسواى علم چشم بپوش زيرا كه علم خود مجموعه‌اى است كه همه چيز در او جمع است و نفس چون آبگينه است و علم سراج اوست و حكمت در آن سراج به مثابهء زيت است زجاجهء نفس را هرگاه روشن و درخشان باشد همواره در زمرهء احيا منتظم باشى و چون تاريك شود در عداد مردگان معدود گردى. وله ايضاً:
عجباً لقوم يجحدون فضائلى
ما بين عيّابى الى عذّالى
عابوا على فضلى و ذمّوا حكمتى
و استوحشوا من نقصهم و كمالى
انّى وكيدهم و ما عابوا به
كالطود تحضر نطحة الاوعال
واذا الفتى عرف الرّشاد لنفسه
هانت عليه ملامة الجهّال.
يعنى شگفت دارم از گروهى عيب‌جو و ملامت‌گو كه بر مراتب فضل من حسد برند و از آن روى بر فضيلتم عيب گرفته و حكيم را مذمّت آورند. همى از نقصان خود و كمال من به هراس در افتاده‌اند و حال آنكه حيل و بدگوئيهاى ايشان در جنب فضايل من بدان ماند كه بزهاى كوهى خواهند به ضرب شاخهاى خود آن كوه از جاى بردارند ولى چون كسى براى نفس خويش رشاد را تصور كند ملامت جهال بر او آسان نمايد. و از اشعار فارسى اوست:
غذاى روح دهد باده رحيق‌الحق
كه رنگ و بوش زند رنگ و بوى گل را دق
به طعم تلخ چو پند پدر و ليك مفيد
به پيش مبطل باطل بنزد دانا حق
حلال گشته به فتواى عقل بر دانا
حرام گشته به احكام شرع بر احمق.
و له ايضاً:
ز منزلات هوس گر برون نهى قدمى
نزول در حرم كبريا توانى كرد
وليك اين عمل رهروان چالاك است
تو نازنين جهانى كجا توانى كرد.
دل گرچه درين باديه بسيار شتافت
يك موى ندانست ولى موى شكافت
اندر دل من هزار خورشيد بتافت
آخر به كمال ذره‌اى راه نيافت.
از قعر گل سياه تا اوج زحل
كردم همه مشكلات گيتى را حل
بيرون جستم ز قيد هر مكر و حيل
هر بند گشاده شد مگر بند اجل.
آورده‌اند كه فيلسوف دانا شيخ‌الرئيس در بدايت حال آنگاه كه هنوز بر مدارج كمالات چنانچه بايد ارتقاء نجسته بود وقتى به مجلس ابوسعيدبن ابوالخير درآمد و بر زبان آن عارف كامل سخنى ازطاعت و معصيت گذشت و حرمان اهل عصيان و عفو و غفران خداوند از نكال و حرفى در ميان آمد شيخ‌الرئيس اين رباعى را در مجلس بگفت:
مائيم به عفوتو تولا كرده
وز طاعت و معصيت تبرّا كرده
آنجا كه عنايت تو باشد باشد
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده.
ابوسعيد در جواب آن رباعى بديهة برگفت:
اين نيك نكرده و بديها كرده
وانگاه خلاص خود تمنا كرده
بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده.
مصنفات و مؤلفات و رسايل آن فيلسوف بزرگ از تازى و پارسى بدين شرح است: آنچه در بخارا پرداخته: كتاب مجموع كه حكمت عروضيه ناميده است چه شيخ ابوالحسن عروضى تأليف آن كتاب را درخواست كرده است. گويند در آن زمان سنين عمر شيخ بيست و يك بوده و اين كتاب اوّل نسخه‌اى است در حكمت كه شيخ‌الرئيس برشتهء تأليف درآورده. كتاب حاصل و محصول كه براى شيخ ابوبكر برقى نوشته در بيست و يك مجلّد. كتاب البروالاثم در دو مجلّد كه هم بنام شيخ ابوبكر برقى در اخلاق پرداخته است. كتاب لغات سديد به بنام امير نوح‌بن منصور سامانى در اصطلاحات طبيّه در پنج مجلد. مؤلفات و مصنّفات كه در خوارزم پرداخته است: رسالهء مبسوطى در الحان موسيقى بنام ابوسهل مسيحى و رساله‌اى به جهة ابوسهل در علم درايه. مقاله‌اى در قوم طبيعيّه به نام ابوسعيد پيامى. قصيدهء عربى در منطق به نام ابوالحسين سهلى وزير مأمون خوارزم شاه. كتاب در علم كيميا و در هيئات صور فلكيه به نام ابوالحسين سهلى. مورخين فرانسويه(4) در ترجمه شيخ‌الرئيس در ذيل ذكر اين رساله چنين ياد كرده‌اند كه: شيخ‌الرئيس در آن رساله بيانات طريقه و حكايات بديعه آورد. درباب تكون سنگ(5) شرحى گفته و از قرون ماضيه سخن كرده و در باب ثانى از ابواب آن رساله در تكون جبال فصل مشبعى گفته است، گويد: كه جبال به واسطهء اسباب اصليه و اتفاقيه به وجود آيند(6) و از جمله اسباب اتفاقيه زلزله است و مطلب ديگرى كه گويا از حيلهء صدق و صحت عاطل است اين است كه مى‌گويد: پاره‌اى اجسام مركبه كه جزء غالب آنها مس بود در ايران‌زمين از آسمان فرود آمد در حالتى كه مشتعل بود و به نار خارجى هم اذابه نمى‌شد. و ايضاً گويد كه قطعهء آهنى هم به وزن يكصد و پنجاه من فرود آمد آنرا پيش پادشاه بردند حكم كرد از آن قداره‌اى ساختند و عقيدهء اعراب آن است كه قداره‌هاى يمانى كه سخت نيكو است ازين آهن است. كتاب تدارك در انواع خطاء طبى در معالجات ايضاً به نام ابوالحسين سهلى و ديگر رساله‌اى است در بيان نبض به زبان فارسى و در عنوان آن رساله نگاشته است: فرمان عضدالدوله به من آمد كتابى كن اندر دانش رگ همانا گروهى كه در علم سير تتبع وافى دارند ميدانند كه آن ديباچه از حليهء صدق عاطل است چه يكسال قبل از تولد شيخ‌الرئيس عضدالدوله وفات كرده است و آنچه به خاطر فاتر ميرسد اين است كه آن رساله را ابوعلى مسكويه در عقد تأليف آورده است و يا آنكه كاتب اشتباه كرده است و به جاى مجدالدوله يا شمس‌الدوله عضدالدوله نوشته است ولى آن مسئله موسيقاريه كه در قانون فرموده است و عباراتى كه بر خلاف آن در آن رساله ثبت است قول اول را تأييد كند والله اعلم. كتبى را كه در جرجان پرداخته است: كتاب اوسط جرجانى در منطق بنام ابوحمد شيرازى. كتاب مبدأ و معاد در نفس ايضاً بنام شيخ ابومحمد بن ابراهيم فارسى. كتاب در ارصاد كليه بنام شيخ ابومحمد. آنچه را در رى پرداخته: كتاب معاد بنام مجدالدولهء ديلمى رساله‌اى در خواص سكنجبين و اين رساله را به زبان لاتين ترجمه كرده‌اند. رسالهء انتخاب از كتب ارسطو در خواص حيوانات. آنچه را در همدان پرداخته: كتاب شفا در حكمت در هيجده مجلد و آن كتاب شريف از اجل مصنفات آن فيلسوف بزرگ است، صاحب طبقات الاطباء مينويسد كه: دربيست ماه آن كتاب را بپايان برد. خلاصهء اقوال متقدمين و نقاوهء افكار متأخرين را در آن كتاب ذكر كرد و طرايف مشاهدات و غرايب معاينات را فصل مشبعى آورده. پوشيده نماند چنانكه شيخ‌الرئيس در طى مراحل الهيه از زلت اقدام مصون نبوده است در ذكر مسائل رياضيه نيز از ورود شكوك و اوهام محفوظ نمانده است و از غرور كمالات و قصور آلات در بيان فلكيات از ذروهء فهم بحضيض وهم، اكتفا كرده و بتحقيق امر و تحصيل حق عنايتى نياورده بلكه مشهود خود را عين مقصود دانسته و بر سبيل جزم نقل كرده كه: من خود ستارهء زهره را مانند خالى بر روى جرم شمس ديدم. شگفت‌تر آن است كه ابن اندلسى با آنكه با او موافقت كرده مزيدى هم آورده است و گويد: روزى بر بام خانه بودم ناگاه چشمم بر قرص خورشيد افتاد بر روى قرص دو خال ديدم از خيالم بگذشت كه شايد آن دو خال عطارد و زهره باشند. از فراز بام به زير آمدم كتاب زيج برگرفتم و در جدول تقاويم سيارات استخراج كردم روشن گشت كه عطارد و زهره با يكديگر قران و آن دو را با شمس احتراق است آنگاه حدس خويش را صائب دانسته جزم كردم كه آن دو خال عطارد و زهره بوده‌اند اگرچه شناعت اقوال اندلسى از قباحت گفتار شيخ‌الرئيس بسى افزون است، ولى خطاى بزرگان را هرچند خرد باشد بزرگ دانند و در مورد ايراد جز ايشانرا موقع طنز و محل طعن نياورند. و ما اكنون شرذمه‌اى از كلمات قوم و شمه‌اى از ايرادات وارده را مينگاريم. قاضى‌زاده رومى در ذكر ترتيب افلاك گويد كه صاحب مجسطى را عقيدت آن است كه عطارد و زهره فوق فلك قمر و تحت فلك شمس ميباشند و راى او را جمهور متأخرين صواب دانسته‌اند و با وى همراه و هم‌راى شده‌اند بعد از آن گويد كه مشهود شيخ‌الرئيس بر اثبات مدعاى ايشان شهادت دهد و آن عقيدت را تأييد كند – انتهى.
ملكزادهء دانشمند وزير علوم در بعض از مجاميع خود آورده است كه زياده مقام حيرت و محل شگفتى است كه حكماى ما با احاطت و استيلائى كه در مسائل هيويّه و مقاصد نجوميّه داشته‌اند و در امر كسوف علل و اسباب آنرا استقراء كافى و استقصاء وافى كرده‌اند چنانكه در باب كسوف مشروحاً آورده‌اند مع‌ذلك محض انعدام عرض و احتراق زهره و عطارد با شمس از مشاهده خالى كه بر روى جرم شمس بوده است جزم كرده‌اند بر اينكه آن يك خال ستارهء زهره بوده است چنانكه شيخ‌الرئيس گفته است، يا آنكه آن دو خال عطارد و زهره بوده‌اند چنانكه ابن اندلسى آورده است.و هر دانا ميداند كه در چنين مورد از وهم و گمان بايستى اجتناب كرد تا به جزم و اذعان چه رسد. تأييد مدعاى ما و توهين ادعاى ايشان از علم هيئات جديده زياده واضح و روشن ميشود چه ايشان كالشمس فى رابعة النّهار محقق و معين كرده‌اند كه بر روى شمس نيز كلفهاست چنانكه در مؤلفات خويش آورده‌اند كه چون به توسط شيشه‌هاى رنگين قرص آفتاب را به چشم يا به دوربين نظر كنيم در صفحهء آن كلفهاى سياه‌رنگ به اوضاع مختلفه به نظر درآيد و از روى حركت آنها معلوم شده است كه آفتاب در مدت بيست و پنج شبانه‌روز و كسرى يك دوره حول محور خود ميگردد و منجمان در آنها اوضاع مختلفه و حالات متشتته مشاهده كرده‌اند و اول كسى كه آن كلفها را مشاهده كرد شخصى بود كه فايرليون نام داشت. وى در سنهء هزاروبيست هجريه آنها را رؤيت كرده است و بعد از آن شخصى كه گاليله نام داشت در سال هزاروبيست و يك هجريه آنها رامشاهدت نموده بالجمله اشكال آن كلفها در كمال بى‌نظمى و بى‌ثباتى است و محيط هريك از آنها در نهايت وضوح و ظهور است و در اكثر آنها حاشيه و كنار روشن‌تر از متن و ميان آنهاست تو گوئى مثل شبه ظل محيط است و هرشل كه از صناديد و اساطين حكماى فرنگستان است در باب آن كلفها شرحى ذكر كرده است و ما ترجمهء آن را به عينها نقل ميكنيم گويد: كلفهاى آفتاب را ثبات و بقائى نيست و روز بروز بلكه ساعت بساعت در مقدار و مساحت آنها تغييرات و تبدّلات عارض ميشود و فزايش و كاهش در ابعاد آنها ظاهرميگردد و اشكال آنها دگرگون ميشود و بعد از آن كلفها از محل مرئى به كلّى محو شده و در موضع ديگر كه اصلاً كلفى نداشت بغتةً نمايان و هويدا ميشود و چون كلفى به انتفاء و انقضاء شروع مى‌كند اولاً در متن و وسط آنها كه باريكتر است نقصان پديد آيد و همى از عرضش كاسته و بر طولش افزوده ميشود و همى بر اين كاهش و فزايش خواهد بود تا آنكه به كلى مستطيل بشود و از آن پيشتر كه خود منتفى شود روشنائى اطراف و حواشى آنها محو و نابود ميگردد و گاهى اتفاق افتد كه يك كلف بدو كلف منشق شود و گاهى به چند كلف كوچك منقسم گردد و ظهور هريك از آن حالات دليل است بر وجود سيلان و جريان شديدى كه واقع نميشود جز در مايعات سائله و صورت نپذيرد جز در اقسام رقيقه و هم بروز آنها دليل است بر وجود تموّج شديدى كه آن گونه تموّج مناسب نباشد جز به هوا يا به جائى كه در حالت بخار باشد و چنان ندانيد كه عرصهء ظهور اين حركات را وسعتى نيست بلكه در وسعت بسيار ممتد خواهند بود و منجمّان كلفهائى رصد كرده‌اند كه قطر حقيقى آنها از ده هزار فرسنگ متجاوز بوده و اين مقدار قريب به پنج برابر قطر زمين است پس در هر شبانه‌روز هريك از ضلعين چنين كلف بقدر دويست‌وسى فرسنگ بل متجاوز سير كرده و به همديگر نزديك ميشوند و همى بر اين صفت خواهند بود تا آنكه پس از شش هفته آن كلف بكلى محو و منتفى گردد و كلفى كه زياده از شش هفته ثابت و باقى باشد بندرت اتفاق افتد ولى هرشل گويد: كلفى بر روى قرص ظاهر و مشهود گرديد كه هفتاد روز بقا و دوام داشت. و از غرايب مشاهدات كه هم او نقل كرده است آن است كه در حول كلفهاى بزرگ و يا در محلى كه كلفها بسيار باشند در اكثر اوقات مواضعى بنظر درآيد كه از ساير صفحات روشن‌تر است و آن مواضع مضيئه را به فرانسه فاكول گويند، يعنى مشعل‌چه در قرب آن مشعلچها گاه گاه بعضى كلفها رويت شده است كه سابقاً در آن مواضع مشهود نبوده است و با احتمال قوى محتمل است كه اين كلفها بعينها طوفانهاى عظيمه باشند كه از جهة وزيدن بادهاى شديد بر طبقهء اعلاى هوائى كه بر آفتاب محيط است ظاهر شوند. الغرض با اين همه تفاصيل تا كنون تقدير و تعداد آنها مضبوط نشده است چه آنها زياده شباهت دارند به قطعات ابر كه غالباً دور زمين به نظر ميرسد چنانچه تعيين و شماره آنها ممكن نيست. تحقيق امر كلف هم در تحت قاعده و ضابطه نيايد – انتهى. و از قضاياى طريفه و امورات بديعه آن است كه حكماى ما با وجود نقصان آلات بلكه با فقدان آنها بر آن خالها متفطن شده و در مؤلفات و مصنفات خود بدانها اشارت كرده‌اند چنانكه قاضى زاده گويد: و زَعَم بعض‌النّاس اَنّ فىِ وَجه الشَمس نقطة سوداء فوق مركزها بقليل كالمحو فى وجه‌القمر يعنى برخى از مردم پنداشته‌اند كه بر روى قرص آفتاب نقطه‌اى است سياه كه از مركز آن اندكى بالاتر است مانند كلف كه در روى صفحهء ماه نمودار ميباشد. روان ايشان را بسى رحمت باد كه زياده مستحق تحسين و سزاوار آفرينند چه انظار دقيقه و افكار عميقهء ايشان به ادراك چيزهائى مبادرت جسته كه حكماى اروپا بعد از سنين بسيار و قرون بيشمار به واسطهء آلتهاى معتبره و تلسكوبهاى نفيسه بر آنها اطلاع يافته‌اند و هم بر صدق مدّعاى ما و كذب ادعاى شيخ‌الرئيس و ابن اندلسى اين معنى شهادت دهد كه اصحاب هيئت جديده و خداوندان ارصاد موجوده كه از براى شناختن كسوف شمس از زهره و عطارد طريق تحقيق و تدقيق سپرده‌اند و جميع علل و اسباب آن را معلوم و درآن باب تأسيس اساس و تقنين قانون كرده‌اند چنين آورده‌اند: كه برحسب استخراجات صحيحه واضح و مبرهن نشده است كه در هيچ عصر زهره و عطارد هر دو در يك مرتبه و در يك زمان بر روى شمس بوده باشند اگر چه اين واقعه را ممتنع و محال ندانند ولى وقوع آن را چنانكه اندلسى نقل كرده است جازم و معتقد نيستند و امّا در باب مُرور يكى از آنها بر روى شمس اعتقاد راسخ و اعتماد كامل دارند. و گويند كرة بعد اخرى واقع شده و هم واقع خواهد شد چنانكه مسيو اراكو رئيس سابق رصد خانهء دولتى فرانسه در خصوص عبور عطارد از روى قرص آفتاب نوشته كه شخص طبيب و منجم عرب معروف به ابن رشد در مائهء دوازدهم مسيحى مطابق مائهء پنجم ه‍ . ق. چنين پنداشت كه جرم عطارد را بر روى قرص آفتاب ديده ولى قطر عطارد در اوقات عبور از روى قرص آفتاب دوازده ثانيه بيش نيست و كلف مستدير و مظلمى كه به قطر دوازده ثانيه باشد در روى قرص آفتاب با چشم ديده نشود و احتمال قوى است كه آن شخص راصد عرب كلفى از آفتاب را ديده و عطارد پنداشته و بلكه همين بحث را داريم در خصوص ادعاى سكاليژه و ادعاى كپلر مشهور كه گمان كرده عطارد را در 28 ماه مه در سنهء 1687 م. مطابق اواسط ماه صفر سنه 1016 ه‍ . ق. بر قرص آفتاب ديده. و محققاً اول شخصى كه عطارد را بر روى آفتاب ديده گاساندى ميباشد معلّم مدرسهء پاريس و معاصر ما، اين شخص در روز هفتم نوامبر ماه سنهء 1631 م. مطابق اواسط سنهء 1104 ه‍ .  ق. در شهر پاريس عطارد را ديد بر روى عكس قرص آفتاب كه بر ورقى كاغذ سفيد افتاده بود در اطاق تاريكى و اين تدبير آن اوقات معمول بود براى رؤيت كلفهاى آفتاب خلاصه از رؤيت اين واقعه با كمال شعف و بى‌اختيارى فرياد بركشيد كه يافتم چيزى را كه سالها است حكماى طبيعى با كمال اصرار در طلب و جستجوى آن ميباشند و عطارد را در شمس ديدم. و مقصود او كنايه بود از حجر حكما و از زيبق و طلا(7). الغرض ما در وقتى ميتوانيم آنچه بر روى شمس است ستاره زهره بدانيم كه آن مشاهده با وجود مقتضيات و فقدان موانع مقارن باشد و هم اصحاب هيئت و نجوم و ارباب ارصاد و زيجات كه در اثبات دعاوى خويش جز دلايل قاطع و براهين هندسيه را معتمد و مستند نميدانند اعلان كرده باشند. چنانچه در چند سال قبل ازين منجمين اروپا استخراج كرده‌اند كه در روز چهارشنبهء بيست و هشتم شهر شوال سنهء 1291 ه‍ . ق. مطابق با هشتم دسامبر ماه فرانسه سال 1874 م. جرم زهره از روى جرم شمس مرور ميكند و كسوفى از جرم زهره در جرم شمس حادث ميشود. ميرزا عبدالغفار نجم‌الملك كه در مدرسهء مباركهء دارالفنون معلم كل علوم رياضى است، او نيز بر حسب احاطت و اطلاعى كه در هيئت جديده دارد مطابق استخراج منجمين اروپا استنباط كرده و موافق اخبار ايشان اعلام داد و هم در تقويم از حدوث آن واقعه و وقوع آن حادثه شرحى برنگاشت. بالجمله منجمين اروپا بعد از استنباط و استخراج اين معنى صورت واقعه را ممثّل و مصوّر داشته شرح آن واقعه را باقطار و امصارى كه در آنجا مشاهدت و رؤيت ممكن و محتمل بود بفرستادند و هم با تلسكوبهاى معتبره و دوربين‌هاى صحيحه و ساير آلات و ادوات كه استعمال آنها در آن اعمال بكار آيد به اطراف و اكناف متفرق شدند تا آن كسف و انكساف را به راى‌العين مشاهده كنند، برخى بجانب چين رفتند بعضى به طرف هند روانه شدند و بعضى از راصدين پروس با يكهزار صفحه عكس و ساير آلات به اصفهان درآمدند و درآنجا بماندند و جمعى از آنها در طهران رحل اقامت انداختند و در عمارت كلاه فرنگى مرحوم سپهسالار ميرزامحمدخان قاجار دولُو درآمدند و منزل گزيدند و همى به انتظار روز موعود و شهود مقصود بسر ميبردند. تا آنكه روز بيست و هشتم شوال دررسيد ملك‌زادهء دانشمند اعتضادالسلطنة وزير علوم گويد: هنگام طلوع آفتاب در صحبت نواب مستطاب اشرف والا معتمدالدوله فرهاد ميرزا به خانهء مرحوم سپهسالار رفتيم و جناب مستطاب اشرف مشيرالدوله وزير امور خارجه و سپهسالار اعظم حاجى ميرزاحسين‌خان حاضر بودند و در آن مجمع نيز بعضى از ارباب علم و اصحاب فضل مثل مقرب الخاقان جعفرقليخان رئيس مدرسهء مباركهء دارالفنون و ميرزا عبدالغفار نجم‌الملك بود بالجمله با آنكه شمس در برج قوس بود و در هوا احتمال انقلاب ميرفت ابرى كه مانع از آن رؤيت شود و كدورتى كه از آن مشاهدت بازدارد چندان حادث نگشت پس آلات و ادواتى كه در آن باب لازم بود منصوب شد و چيزهائى كه درآن خصوص مانع بود مرفوع گشت و بعد از آن به طور دلخواه به آن كسف و انكساف متوجه شدند. على‌التقريب دو ساعت مستوى زهره بر روى جرم شمس عبور داشت و از كنار جرم آن مرئى مى‌گشت و ما همى بر آنها نظر داشتيم و تا زمانى كه بيست دقيقه مانده بود كه زهره از جرم شمس جدا شود چندين بار ملاحظه كرديم. به جهة شعاع شمس در هواى مجاور زهره عوارض و اختلافاتى حادث ميشد كه خيلى طرفه و بديع بود. الغرض آنچه در كتب هيئات اروپا مطالعت كرده بوديم بتمامه مشاهده شد و انقلاب هواى مجاور زهره را كه شنيده بوديم به رأى العين ديديم…
مع‌القصّه بعد از مراجعت ما آن چند نفر منجمين پروسى كه در آنجا حاضر بودند بحساب پرداختند و از قرارى كه استخراج و استنباط كرده‌اند اعلان داشته‌اند كه بعد از انقضاء مدت هشت سال ديگر ايضاً جرم شمس از زهره منكسف خواهد شد و هم صد سال ديگر صورت ماجرى واقع خواهد گشت. اگر چه راصدين و منجمين اروپا در تحصيل عامهء مجهولات و تكميل كافهء معلومات هميشه بذل جهد داشته و دارند ولى در اعصار اين كسف و انكساف زياده در پى كشف و انكشاف بوده‌اند زيرا كه از مخابرات فوريّه تلگرافيّه بنحوى كه در كتب ايشان مضبوط است ميتوانند با حسن‌الوجه مثلثى اخذ نمايند و بدان واسطه اختلاف منظر آفتاب و بعد زمين را از مركز شمس كه مبناى علم ابعاد اجرام است معلوم كنند. فلهذا در اين اوقات هرگاه برحسب استخراجات صحيحه بر چنان كسوف واقف شوند در مشاهدهء آنان تعلّل و تأمّل جايز ندانند و لاجرم در هر سرزمين كه رؤيت ممكن باشد و مشاهدات ميسر آيد آن صوب را نصب‌العين عزيمت كرده قبل از وقوع واقعه بدانجا بشتابند و اين فائده‌اى كه شرح داديم اندكى از بسيار و مشتى از خروار است زيرا كه فوائد و عوائد آن اطلاعات بيش از آن است كه در اين اوراق گنجيده شود. اميّد از ميامن الطاف الهيه آنكه از فرّ دولت قوى‌شوكت همايون خلدالله ملكه و يمن سلطنت جاويد آيت روزافزون آنكه در ايران به شهر ناصره رصدخانه‌اى بپا شود و اينگونه مطالب عاليه و مسائل صعبه در نهايت سهولت و آسانى منحل و مشهود گردد. ايضاً كتبى را كه در همدان تأليف و تصنيف كرده: كتاب هدايه در حكمت. رساله‌اى در ادويهء قلبيّه. اشارت در يك مجلد، كتاب در علاج قولنج. رساله‌اى در ارشاد به نام شيخ محمود برادر خود. رساله حى‌بن يقظان. گويند: حىّبن يقظان حاكم آن شهرى بوده است كه شيخ در آنجا محبوس بوده و ديگر كتاب قانون است در علوم و صناعات طبيّه، بعضى از آن را در جرجان و بعضى در رى و بعضى را در همدان تصنيف كرده و هم در آنجا بجمع و ترتيب آن پرداخته و آن كتاب منقسم به پنج كتاب است: كتاب اوّل در امور كليّه است مشتمل بر چهار فن، كتاب دويم در ادويّهء مفرده مشتمل بر بيست و دو فن، كتاب سيمّ در امراض جزئيهء واقعهء در اعضاى انسان از سر تا قدم مشتمل بر بيست و دو فن، كتاب چهارم در امراض جزئيه كه واقع شود در اعضاى غيرمخصوصه مشتمل بر پنج فن، كتاب پنجم در ادويهء مركبه مشتمل بر چند مقاله و دو جمله. شيخ‌الرئيس در آن كتاب در علاج سل و قروحى كه در نواحى صدر افتد آورده است: و ممّا جرّبته مراراً كثيراً الخ؛ حاصل آنكه من خود در هر بدن آزموده‌ام و نافع ديده‌ام كه اصحاب سل يكسال تمام بگل‌قند شكرى مداومت نمايند و هرروز هر قدر توانند اگرچه به نان خورش باشد صرف نمايند و هرگاه ضيق‌النفس طارى شود به قدر حاجت شربت زوفا بنوشند و اگر حمى دقيه اشتعال جويد قرص كافور بكار برند و به هيچ وجه از آن طريقه تخلف نورزند. البته برء و بهبود حاصل ميشود و اگر از مردمان تقيه نمى‌كردم و از تكذيب ايشان نمى‌انديشيدم در اين خصوص فوايد عجيبه حكايت ميكردم يكى از آنها اين است: زنى بمرض سل مبتلا گرديد و آن مرض چندان قوت و شدت گرفت كه تاب و تحملش نماند از طول مدت و فرط شدت تن بمرگ درداد و درخواست ميكرد كه جهاز موت برايش آماده كنند. برادرش بمعالجت برخاست و بر بالينش بنشست و بدان دستور كه ياد كرديم مواظبت و مداومت كردى از فضل الهى سل وى زايل گرديد، عافيت حاصل شد و من خجلت ميبرم كه بگويم چه مقدار گلقند به وى خورانيدم و از عهدهء امكان بيرون ميدانم كه آن ميزان و مقدار را معلوم كنم و بر زبان رانم. و آنچه را در اصفهان به رشتهء تأليف درآورده: كتاب انصاف در بيست مجلد و در آن كتاب شرح كرده كتب ارسطو را و وجه تسميهء آن كتاب به انصاف آن است كه حكم كرده در آن كتاب بين فلاسفهء مشرق و مغرب چنانكه صاحب طبقات‌الاطباء مسطور داشته: وانصف فيه بين‌المشرقيين والمغربيين و آن كتاب در هنگامى كه سلطان مسعود اصفهان را به تصرف درآورد به يغما رفته و ثانياً به قسمى كه بايد مدّون و مرتب نگرديد، كتاب لغة‌العرب در پنج مجلّد و اين كتاب از سواد به بياض نرفت و در محاربهء ابوسهل چنانكه گذشت به يغما رفت. كتاب حكمت علائيه موسوم به دانش نامه به پارسى نگاشته بنام علاءالدوله. كتاب نجات در دو مجلد، كتاب در علم قرائت و مخارج حروف. رسالة‌الطير. كتاب حدودالطّب. مقاله در قواى طبيعيّه. كتاب عيون‌الحكمه در ده مجلّد و در آن كتاب از حكمت طبيعى و الهى و رياضى گفتگو كند. مقاله درعكوس ذوات‌الخطب التوحيديه. مقاله در الهيّات. كتاب موجز كبير در منطق. كتاب منطق نجات مسمّى به موجز صغير. مقاله‌اى در تحصيل سعادت و آنرا حجج عربيّه گويند. مقاله در قضا و قدر. در هنگامى كه از همدان به اصفهان ميرفت در طىّ طريق تصنيف كرده. مقاله در خواص كاسنى. مقالة فى اشارة الى علم المنطق. مقاله‌اى در تعريف و تقسيم حكمت و علوم. مقاله‌اى در بيان نهرها و مياه. تعاليق طبيّه به جهة ابومنصور. مقاله در خواص خط استوا در جواب ابوالحسين بهمنيار. رسالهء هيجده مسئله در جواب ابوريحان بيرونى. مقاله‌اى در هيئت ارض و بيان آنكه ثقيل مطلق است. كتاب حكمة‌المشرقيه. مقاله‌اى در مدخل و در صناعات موسيقى و اين مقاله غير از فصل موسيقى است كه در كتاب نجات بيان كرده. مقاله‌اى در اجرام سماويّه، كتاب در آلات رصد در هنگامى كه علاءالدوله به آن حكيم فرمان داد كه در اصفهان بناى رصد كند. كتاب در كبيسه و رصد و در همان كتاب تعليقاتى كرده در علم طبيعى. مقاله‌اى در عرض قاطيقورياس، رسالهء اضحويه در معاد. مقاله‌اى در جسم طبيعى و تعليمى. كتاب حكمت عرشيه در الهيات. مقاله‌اى در اينكه علم زيد غير از علم عمرو است. كتاب در تدبير لشكرى و اخذ خراج از ممالك. مناظراتى كه مابين او و ابوعلى نيشابورى واقع شده در ماهيت نفس. كتاب در خطب و تهجّدات و اسجاع و قوافى. جواباتى كه متضمن اعتذار از آن كتابى است كه منسوب ساخته‌اند به او بعضى از خطب را. مختصر اقليدس كه او را خيال بوده كه جزو كتاب نجات كند. مقاله‌اى در ارثماطيقى. قصايد عشره و اشعار ديگر در زهد و غيره. رسايل فارسى و عربى در مخاطبات و مكاتبات. تعاليق بر كتاب مسائل حنين‌بن اسحاق در طب. كتاب در معالجات موسوم به قوانين. رساله‌اى در چند مسئلهء طبيّه. جواب بيست مسئله كه سؤال كردند از او فضلاى عصر. مسائل در شرح الله اكبر. جوابات مسائل ابوحامد. جواب مسائل علماى بغداد كه سؤال كرده بودند از شخصى كه در همدان مدعى حكمت بوده. رساله‌اى در علم كلام در دو باب. شرح كتاب نفس ارسطاطاليس. مقاله‌اى در نفس. مقاله در ابطال احكام نجوم. كتاب الملح در نحو. فصول الهيّه فى اثبات الاوّل. فصول در نفس و طبيعيات. رساله در زهد بجهت ابوسعيدبن ابى‌الخير. مقاله‌اى در آنكه جايز نيست كه شى‌ء واحد هم جوهر باشد و هم عرض. رساله‌اى در مسائلى كه گذشته است بين او و فضلاى عصر در فنون علوم. تعليقاتى كه استفاده كرده است ابوالفرج ابن ابوسعيد يمامى در مجلس تدريس وى و جوابات آن مسائل. مقاله در ذكر مصنفات و مؤلفات خود كه هريك را در چه شهر و چه وقت برشتهء تصنيف درآورده. رساله‌اى در اجوبهء سؤالات ابوالحسن عامرى. چهارده مسئله. كتاب مفاتح‌الخزاين در منطق. رساله در جوهر و عرض. كتاب در تأويل و تعبير رؤيا. مقاله در رد كلمات ابوالفرج ابن طيب. رساله‌اى در عشق بنام ابوعبدالله معصومى. رساله‌اى در قوى و ادراكات انسان. مقاله‌اى در حزن و اسباب آن. رساله‌اى در نهايه و لانهايه. كتاب حكمت بنام حسين سهيلى.
سينا به كسر سين مهمله و سكون ياء مثناة در تحت و فتح نون و بعد از نون الف ممدوده پدر پنجم شيخ‌الرئيس ابوعلى‌بن سينا است. قطب‌الدين لاهيجى در ترجمهء شيخ‌الرئيس آورده است: كه سينا وزير فخرالدولهء ديلمى بود ليكن آن مورخ كامل را در اين قول اشتباهى روى داده چه از زمان سينا تا اوان سلطنت فخرالدوله متجاوز از يكصد سال است و سينا در بدايت سلطنت سلاطين سامانيان در بخارا متصدى مشاغل و امور كلى بود. و العلم عندالله – انتهى. لوسين لكلرك مستشرق معروف و مؤلّف تاريخ طبّ اسلام و مترجم مفردات ابن بيطار،پس از آنكه ترجمهء حال شيخ‌الرئيس را بر طبق روايت ابوعبيدالله جوزجانى مى‌آورد مى‌گويد: اينكه بعضى گفته‌اند(8) او سفرى به اسپانيا كرده است براساسى نيست و نيز تكميل مقدمات وى در بغداد با حقيقت وفق نميدهد چه ابن‌سينا هرگز به ساحل دجله پاى ننهاده و مربى و معلم ابوعلى خود ابوعلى است. وى به همهء علوم آشنا شد و مثل اعلى در هر علم گرديد. و سپس گويد: ابوعلى چون رازى و ديگر اطباى متوسط صاحب تأليفات عديده در طب نيست بلكه كتاب او منحصر به قانون است و آن شامل همهء اجزاء طب مى‌باشد و كلمهء قانون يونانى است به معنى قاعده. پيش از قانون كتاب الحاوى رازى و طبّ ملكى على‌بن عباس بزرگترين تآليف طبى اسلامى بود. لكن كتاب حاوى تنها بطب عملى نظر دارد و ديگر اينكه اسلوب و روش منطقى در كتاب رازى نيست و اما طبّ ملكى با اينكه صاحب اسلوب و روش منطقى است موجز و محدود است و چنين مى‌نمايد كه صاحب او علم طب را كامل و مدون گمان مى‌برده و فقط امور فرعيه و جزئيه را از مأخوذات و مكتسبات خود بى ذكر نام مآخذ ياد مى‌كند. قانون، كتاب ملكى را مانند كتاب حاوى در بوتهء فراموشى گذاشت و قبول عامه يافت و آن كتاب شامل پنج باب است: باب اول در امور كليه، باب دوم در ادويه مفرده، باب سوم در امراض جزئيه اعضاء آدمى از سر تا قدم، باب چهارم در امراض جزئيه اعضاء، باب پنجم در ادويهء مركبه. باب اول را كه قسمت نظرى طب است غالباً به نام كليات القانون خوانده‌اند و باب دوم كتاب كه كاملترين مبحث ادويهء مفردهء عصر خويش است، شامل نزديك هشتصد ماده است كه قسمتى از آن همان است كه از پيش ديسفوريدس و جالينوس در كتب خود آورده و طريق استعمال آن را گفته‌اند لكن قسمت ديگر ادويه‌اى است كه در كتب قدما نام آنها نيامده و طرز استعمال آنها نيز بيان نشده است. لكلرك مى‌گويد قبلاً من اين باب را ترجمه كردم لكن سپس كه مفردات ابن بيطار بدست آمد از طبع آن منصرف شدم و بازگويد متن قانون كه در روم طبع شده مملو از اغلاط و خطاهاست. باب سوم كتاب در ذكر امراض مختلفهء هر عضو و هر جهاز عضوى است و با اينكه شيخ در باب اول علم تشريح را آورده در اينجا نيز پيش از ذكر مرض هر عضو يا جهازى تشريح و علم وظائف‌الاعضاء آنرا مورد بحث قرار داده است. قانون را شروح بسيار است و به علت حجيم بودن كتاب چند بار نيز ملخص شده و مشهورترين ملخصات آن، كتاب ابن‌النفيس است كه بنام الموجز معروف و به سال 1828 م. در كلكته به طبع رسيده است. اين كتاب را ژرار از اهالى قريمون(9) و آلپاگوس(10) به لاطينى ترجمه كرده‌اند و هريك چندين بار طبع شده است و نيز اجزائى از آن جداگانه چاپ شده و از آن جمله طبع پلمپيوس(11) است و بايد گفت كه به وسيلهء اين ترجمه‌ها ابن‌سينا مدت پنج مائه از لحاظ تعليمات طبى معلم اروپا بوده است.علاوه بر اين متن عربى قانون در سال 1593 م. در روم چاپ شد به قطع وزيرى بزرگ و اين چاپ علاوه بر قانون شامل آثار فلسفى ابن‌سينا نيز هست و با آنكه اغلاطى در متن آن ديده مى‌شود در ميان كتب مطبوعهء در نوع خود منفرد است.
از ترجمه‌هاى قانون بزبانهاى ديگر ترجمه‌اى است به عبرى كه نسخ متعددى از آن در كتابخانهء پاريس موجود است. ديدو(12) و قاموس‌العلوم(13) در آنجا كه به ترجمهء حال ابن‌سينا پرداخته‌اند طرز تبويب و تقسيم كتاب قانون را عجيب شمرده‌اند لكن بنظر ما خود اين قضاوت عجيب است چه تقسيمات قانون كام با منظور ابن‌سينا مطابق و در تقسيمات جزئيه ثانويهء آن نيز خطائى به مؤلف نسبت نميتوان كرد و برخلاف در همه جا اثر اسلوب منطقى و روش علمى بروشنى و وضوح ديده ميشود. شپرنگل(14) از ديگر باحثين فن در باب كتاب قانون مفصلتر سخن ميراند: مهمترين تأليف طبى ابن‌سينا پس از قانون، منظومهء اوست در بحر رجز كه بنام ارجوزه و هم منظومه معروفست و اين همان كتاب است كه آرمانگان(15) و آلپاگوس دو مترجم آثار ابن‌سينا بنام كانتى كوم يا كانتى كا(16) ناميده‌اند و جاى حيرت است كه ووستنفلد(17) در ترجمهء احوال ابن‌سينا و در ترجمهء ابن رشد متوجه نبوده است كه اين دو عنوان نام يك كتاب است. مشهورترين شروح ارجوزه شرح ابن رشد است كه آن نيز بلاطينى ترجمه شده و شرح ديگرى در كتابخانهء پاريس بنمرهء 1022 ضميمه، موجود است كه بى‌ارزش نيست و مشروحتر از شرح ابن رشد ميباشد…. و شرح ديگر شرح ابن نفيس شارح و ملخص قانون است و نسخهء اين كتاب به سال 788 ه‍ . ق. مطابق 1386م. به خط محمدبن اسماعيل ميباشد و در اين كتاب آمده است كه ابن زهر كه به قانون ابوعلى وقعى نمى‌نهاد ارجوزه را سخت ميستود و ميگفت اين منظومه شامل همهء اصول عمليّه طب و ارزش آن بيش از مجموعه‌اى از كتب طبى ميباشد…
نسخ كتاب قانون و منظومهء ارجوزه در كتابخانه‌هاى اروپا بسيار است. ديگر از آثار ابن‌سينا كه داراى ارزش متوسطه است مقاله‌اى است در باب ادويهء مفرحه يا قلبيه، اين رساله نيز به لاطينى ترجمه شده و غالباً با قانون در يك مجلد به طبع رسيده است و ديگر «مبحث سركنگبين» نيز ترجمهء لاطينى دارد.
ميشل سكوت(18) را نيز بر مقالهء ملخص حيوانات ابوعلى از ارسطو ترجمه‌اى است. و اما كتاب ابوعلى راجع به كيميا كه به نام ابوالحسين احمدبن محمد سهيلى كرده است و همچنين كتاب ديگر او در موضوع صور فلكيه بنام همان وزير است. و در تكون احجار و جبال ابن‌سينا قرنها از عصر خويش پيش رفته است چنانكه در اسباب عرضيهء تكون جبال زلزله را نام ميبرد…. و از آثار ديگر ابن‌سينا كه بلاطينيه ترجمه نشده است كتب ذيل است: رساله‌اى در خواص كاسنى،كناش طبّى(19) و نسخه‌اى از ترجمهء عبرى اين كتاب در كتابخانهء اكسفورد محفوظ است، مقاله‌اى در نبض به فارسى(20)، قواى طبيعيه، قوانين معالجات، جواب بيست مسئلهء طبيّه. تعاليق بر مسائل جنين در طب، رسالة فى‌القولنج. در كتابخانهء پاريس به نمرهء 1085 و 1093 كتب قديمه، منظومهء طبى از آثار ابن‌سينا موجود است و آن سواى منظومهء (ارجوزه) است و كمّاً از ارجوزه كمتر است. كازيرى(21) در تحت نمرهء 868 (فهرست جديد) نام تاليفى ديگر از ابوعلى آورده در 21 ورقه. و آنرا بسيار ستوده است. لكن ما آن كتاب را در خور آن ستايش نيافتيم. كتابخانهء بودلين نيز دو منظومه از ابن‌سينا جز ارجوزه داراست. در كتابخانهء فلورانس قطعاتى از ترجمهء سريانى ابوالفرج از اين دو كتاب موجود است… مجموع تآليف ابوعلى بصد كتاب و رساله ميرسد در مواضيع مختلف از قبيل كليات حكمت، مابعدالطبيعه، منطق، طبيعيات، رياضيات، نجوم، موسيقى، كيميا، دين و غيره.
مونك(22) دانشمند معروف گويد: فلسفهء ابن‌سينامبتنى بر حكمت مشاء است و در تمام آن آثار جدّيت اسلوب آشكار و هويدا است. ابوعلى سعى دارد شعب مختلفهء علوم فلسفه را در سلسلهء محكم و استوار مقيد كند و روابط ضروريهء آنها را به يكديگر نشان دهد. در كتاب شفا ابن‌سينا علوم را به سه قسمت بخش كرده است: 1 – علم اعلى (مابعدالطبيعه). 2 – علم ادنى (طبيعيات). 3– علم اوسط (رياضيات).
در اين تقسيم وى پيروى ارسطو كرده و بر خلاف پيشواى خويش در همه جا صراحت بيان و روشنى اداء ديده ميشود در صورتى كه ارسطو در اين مباحث مبهم و مغلق سخن ميراند. ابن‌سينا با آنكه اصول فلسفهء خويش را ميخواهد با متكلمين اسلامى وفق دهد، در باب قدمت عالم با حكما موافق است. و همچنين علم باريتعالى را بر امور كليه متعلق ميشمارد و علم بر امور جزئيه را به نفوس فلكيه نسبت ميكند. مسئلهء روح در فلسفهء ابوعلى داراى دقت خاصى است و معتقد است كه ارواح بشرى باقى است و هم بوجود وحى ايمان دارد و ميگويد مابين روح آدمى و عقل اول رابطهء طبيعيّه هست بى‌آنكه بعقل مكتسب محتاج باشد. با اينهمه بايد گفت كه ابن‌سينا مجموع عقايد حكيمّهء خويش را با اصول اسلامى تووفق نداده است و از اينرو است كه غزالى كتاب تهافت‌الفلاسفه را در ردّ او نوشته‌است.
هورئو(23) در تاثير افكار فلسفى و طبى ابوعلى در قرون وسطى گويد: در اواخر مائهء دوازدهم ميلاى ژرار از اهالى قريمون قانون ابوعلى و گوندى‌سالوى(24)، شروح او را در مقالات نفس، السماء والعالم، طبيعيات و مابعدالطبيعه وابن الدث(25) يهودى تحليل ارغنون ابن‌سينا را بلاطينى ترجمه كرده‌اند، بطورى كه ميتوان گفت در آغاز مائهء سيزدهم ميلادى تمام آثار فلسفى ابوعلى در اروپا منتشر بوده و مجموع آن آثار در اواخر مائهء پانزدهم در ونيز (بندقيه) به طبع رسيده است و تأثير اين كتب در مدارس قرون وسطى بسى عظيم است و بروكر(26) در كتاب خويش(27) آثار مزبوره را بحق ستوده است.
از اسلاف ابن‌سينا فقط دو تن را با او مقايسه كرده‌اند: كندى و رازى. لكن عمق تتّبعات ابن‌سينا با كندى طرف مقايسه نيست و ديگر آنكه كندى را نميتوان طبيب شمرد. و در طب عملى اگر ابوعلى بپايهء رازى نيست در مقابل فلسفهء او را رازى طرف نسبت نمى‌باشد. از پيروان ابوعلى جز ابن زهر و ابن رشد را نمى‌تواند با وى مقايسه كرد ولى نسبت ابوعلى به ابن زهر همان نسبت اوست با رازى. علاوه برآنكه ابن زهر جز در طب مقام علمى ديگر ندارد. و اما ابن رشد هرچند در فلسفه با شيخ برابرى تواند داشت لكن در طب با او قابل قياس نيست. ابن رشد همانطور كه بر كتب ارسطو شرح نوشته كتب شيخ را نيز شرح كرده است. موضوعى كه در آثار ابوعلى نهايت قابل تذكار است، توجه او به ايجاد نظم و اسلوب منطقى در علم ميباشد. ابن‌سينا بالقطع واليقين بزرگترين نمايندهء دبستان طب و فلسفهء اسلامى است. در كتابخانهء ملى پاريس به نمرهء 1002 ضميمه، ترجمهء عربى فرق جالينوس موجود است و در صفحهء اول اين كتاب نام مالك آن خوانده ميشود و رنو(28) عقيده دارد كه اين مالك ابن‌سيناست و ما نيز باين عقيده ميباشيم. تاريخ كتابت اين كتاب 407 يا 409 هجريست و اثر قدمت در سبك خط آن پيداست –انتهى.
در بيست و پنج سال پيش آقاى شيخ محمد حسين معروف به فاضل تونى در باب نژاد و مليت ابن‌سينا دو دليل روشن از آثار خود ابن‌سينا براى من نقل كردند كه مرحوم فروغى در مقدمهء ترجمهء سماع طبيعى ابن‌سينا عيناً آنرا آورده و نامى از آقاى فاضل تونى مستنبط آن نبرده‌اند. و اين است قسمتى از مقدمهء مزبوره: ترجمهء اين كتاب را اين جانب در سال 1311 ه‍ . ش. بدست گرفتم و در اين سال 1316 ه‍ . ش. بپايان رسيده كه سال نهصدم وفات شيخ‌الرئيس ابوعلى سيناست (به سال شمسى) و باين مناسبت دانشمندان كشورهاى اسلامى از شيخ بزرگوار ياد كردند و در بارهء او به تجليل و تعظيم پرداختند. ايرانيان به نگارش شرح حال شيخ و ترجمه و طبع آثار او دست بردند و به تهيهء مقدمات اصلاح آرامگاه او كه در شهر همدان است مشغول شدند. دانشگاه استانبول مجالس با شكوه به ياد او منعقد ساخت و دانشمندان تركيه به اتفاق فضلاى ملل ديگر در قدردانى او داد سخن دادند. مردم افغانستان بهمين مناسبت انجمن كردند و ابن‌سينا را چنانكه بايد ستودند و دانشمندان ممالك عربى‌زبان نيز شيخ را فراموش نكردند و رساله‌اى در بارهء او پرداختند و اميدوارم مردم بخارا هم از اداى اين تكليف غفلت نورزيده باشند و اين جمله بجا و سزاوار بود و شك نيست كه ابن‌سينا براى كليهء ممالك مشرق زمين مايهء سرافرازى است. عربى‌زبانان حق دارند كه از او سپاسگزار باشند چون مصنفات خود را باقتضاى زمان به زبان عربى نگاشته و نيز مسلمان بوده و عرب در تأسيس اسلام مقامى خاص دارد كه از مفاخر كليهء مسلمين از هر قوم و ملت باشند بهره‌مند است. بر مردم افغانستان هم رواست كه به وجود شيخ بنازند به ملاحظهء اينكه اصلش از شهر بلخ است و بلخ امروز جزء دولت افغانستان ميباشد. مردم بخارا نيز به همشهرى بودن با ابن‌سينا مفتخرند از آن رو كه تولدش در آنجا و مادرش از آن شهر بوده و زمان كودكى و آغاز جوانى را در آن محل بسر برده است. مردم تركيه هم كارى بسزا كردند كه بزرگترين فيلسوف شرق را از خويش بيگانه ندانستند و به تجليل او مبادرت كردند، تنها نغمهء ناسازى كه شنيده شد و مايهء شگفتى گرديد اين بود كه بعضى در آن موقع در بيانات خود مخصوصاً ايرانى بودن او را منكر شدند و لازم دانستند بدليل ثابت كنند كه ابن‌سينا ايرانى نبوده است. وليكن دلايلى بر ايرانى نبودن او آوردند كه همه خلاف واقع بود. مثلا گفتند ابن‌سينا اگر ايرانى ميبود شيعى بود و بياد نياوردند كه تا زمان سلطنت صفويه اكثر ايرانيها اهل تسنن بودند و الان هم كه چهارصد سال است تشيع مذهب رسمى ايران شده است باز اهل سنت در آن بسيارند. ايرانى‌تر از شيخ سعدى كيست؟ و حال آنكه در سنى بودن او شكى نيست بامزه‌تر اينكه هرچند ايرانى بودن با تشيع ملازمه نداشته است اتفاقاً شيخ‌الرئيس شيعه بوده و در بارهء پدرش تصريح كرده‌اند كه اسماعيلى بود. دليل ديگر كه بر ايرانى نبودن ابن‌سينا آورده‌اند اين بود كه گفتند آثارى به زبان فارسى ندارد در صورتى كه آثار نداشتن به زبان فارسى دليل بر ايرانى نبودن نيست زيرا كه تا همين اواخر زبان علمى همهء مسلمانان عربى بود و چه بسيار از دانشمندان ملل مختلف ايرانى و ترك و هندى آثار خود را به زبان عربى نگاشته‌اند و به زبان مادرى اثرى از خود نگذاشته‌اند و مسلمانانى كه به زبان غير عربى چيز نوشته‌اند نادرند. شمارهء آنان كه به زبان مادرى اثرى ندارند سخن را دراز ميكند به ذكر چند نمونه از ايرانى‌ها اكتفا ميكنيم. از پيشينيان ابن‌مقفع كه بهترين نثرنويس عربى است و در ايرانى بودنش شكى نيست اثر فارسى ندارد. سيبويه نحوى معروف را همه كس ايرانى ميداند حتى اينكه اسمش هم ايرانى است با اينهمه يك كلمه به زبان فارسى ننوشته است. ابونواس شاعر شهير هارون‌الرشيد مسلم است كه ايرانى بوده و ليكن هرچه شعر از او باقى است به عربى است. طغرائى شاعر نامى كه در اوائل مائهء ششم هجرى ميزيسته يك بيت شعر به زبان فارسى ندارد و حال آنكه چنان ايرانى است كه قصيدهء لاميهء مشهور او را لامية‌العجم ميگويند. از قدما گذشته، متأخرين ما نيز همين شيوه را داشتند. صدرالدين شيرازى معروف به ملاصدرا كه بزرگترين حكماى ايرانى عصر صفويه است همهء مصنفاتش به زبان عربى است حتى از معاصرين خود ما بسيارند كه مؤلفات خويش را به عربى نوشته‌اند و اگر بخواهم اسم ببرم مايهء دردسر خواهد شد و بعلاوه حاجت باين استدلال نداريم چون اتفاقاً ابن‌سينا از ايرانيانى است كه به زبان فارسى هم رساله و كتاب متعدد نوشته است و بعضى از آنها به طبع نيز رسيده و حتى شعر فارسى هم از او نقل كرده‌اند و اگر كسى باور ندارد به كتاب كشف‌الظنون كاتب چلبى مشهور بحاجى خليفه كه سيصد سال پيش در استانبول نوشته شده و در حدود هشتاد سال پيش در اروپا و مصر و 45 سال پيش در خود استانبول به چاپ رسيده مراجعه كنند، خواهند ديد در كلمهء «دانش‌نامه» ميگويد از شيخ‌الرئيس ابن‌سينا است و بفارسى نوشته شده است (ص 366 چاپ بولاق ج 1) همچنين در كلمهء « رسالة فى‌المعاد» ميگويد از شيخ‌الرئيس ابن‌سينا و سپس خود او آنرا بفارسى نقل كرده است (ص 432 و 433) و در كلمهء «رسالة فى‌المعراج» ميگويد: شيخ‌الرئيس ابن‌سينا در اين باب رساله‌اى فارسى نوشته است (ص 432)(29) علاوه بر اين من از كلمات خود ابن‌سينا ميتوانم استدلال كنم براينكه او غير از عربى و فارسى زبان ديگر نميدانسته است. مثلاً در كتاب اشارات كه در حكمت بعد از شفا مهمترين مصنفات اوست در باب منطق در اشارهء ششم آنجا كه تحقيق در قضيهء سالبهء كليه ميكند ميگويد: لكن اللغات التى نعرفها قد خلت فى عاداتها عن استعمال النفى على هذه الصورة…. فيقولون بالعربية لاشى‌ء من ح‍ ب… و كذلك ما يقال فى فصيح لغة‌الفرس هيچ ح‍ ب نيست. ملاحظه بفرمائيد كه ابتدا ميگويد: «در زبانهائى كه ما ميدانيم، آنگاه مثال از عربى ميزند سپس از زبان فارسى شاهد مى‌آورد و عين عبارت را نقل ميكند كه « هيچ ح‍ ب نيست» و اگر زبان ديگر هم ميدانست البته ميگفت در آن زبان چگونه ميگويند. گمان من اين است كسانى كه ابن‌سينا را ايرانى ندانسته‌اند از يك امر باشتباه افتاده‌اند و آن اين است كه ابن‌سينا در بخارا متولد شده و بخارا در كشورى است كه اين زمان تركستان روس ميگويند پس بخارا را جزء تركستان دانسته و از اينرو گمان برده‌اند ابن‌سينا ايرانى نبوده است وليكن در اين عقيده چندين خطا رفته است: او فراموش كرده‌اند كه ابن‌سينا اص بخارائى نيست و بلخى است يعنى پدرش بلخى بوده و بلخ بى‌شبهه از شهرهاى خراسان است. ثانياً بخارا هم در قديم تركستان نبوده بلكه يكى از مراكز ايرانيت بوده است و آن كشور را در دورهء اسلامى ماوراءالنهر ميگفتند و تركستان در شمال شرقى ماوراءالنهر بوده است و از علماى جغرافياى قديم هيچكس بخارا را بلاد ترك نشمرده‌اند و زبان اهل بخارا را سغدى گفته‌اند (كتاب الاقاليم اصطخرى) كه مسلماً از زبانهاى ايرانى است كتابهاى جغرافياى اروپا هم تا صد سال پيش در اهل بخارا فارسى‌زبانان را اكثريت مردم آنجا قلمداد ميكردند و هم اكنون پس از چندين قرن تسلط ترك و مغول بسيارى از اهل بخارا فارسى‌زبانند و زمانى كه ابن‌سينا در بخارا متولد شده سامانيان در آنجا سلطنت داشتند و بخارا پايتختشان بود و دولتشان يكى از بهترين دولتهاى ايرانى بوده كه پس از انقراض ساسانيان آنها دوباره ايرانيان را زنده كردند. مادر ابن‌سينا هم كه اهل بخارا بوده ستاره نام داشته است كه لفظى است فارسى در اين صورت چگونه ميتوان از اهل بخارا عموماً ايرانيت را نفى كرد و من باز از كلام خود ابن‌سينا استفاده ميكنم كه بخارا از بلاد ترك نبوده است. از جمله در كتاب شفا در فصل ششم از مقالهء اول از فن پنجم آنجا كه درخصايص شهرها و اقاليم و تأثير سرما و گرما در مردم گفتگو ميكند ميفرمايد: در حال تركان نظر كنيد كه چون از سردسيرند بدنشان از سرما چندان متأثر نميشود چنانكه حبشيان چون از گرمسيرند از گرما تألم نمى‌يابند. البته چون بخارا با بلاد ترك مجاور بوده يقين است كه اهل آنجا بيش از ديگران با تركها آميزش داشته‌اند و زودتر از جاهاى ديگر بدست تركان افتاده و عجب ندارد كه امروز در آنجا غلبه با ترك باشد و ليكن هزار سال پيش را كه بحالت امروز نبايد قياس كرد و بهترين دليل اين مدعا اينكه رودكى كه يكى از مؤسسين شعر فارسى است و عمعق كه از بزرگان شعراى ايرانى است هر دو بخارائى هستند و شعراى فارسى‌زبان بخارا بسيارند و بر فرض كه شبهه را قوى بگيريم و بخارا از بلاد ترك بشماريم باز دليل نميشود كه هركس در بخارا زاده و بزرگ شده ايرانى نباشد خاصه اينكه معلوم است كه پدرش از جاى ديگر است و پس از كودكى همه عمر را در بلاد ايران گذرانيده و نزد امراى ايرانى بوزارت رسيده است. حرف حسابى اين است كه ابوعلى سينا افتخار عموم مسلمانان است و همه بايد به او بنازيم و شايسته نيست مربيان عالم انسانيت را كه براى كليهء نوع بشر كار كرده‌اند مايهء جنگ و نزاع بسازيم – انتهى. رجوع به ابن خلكان و نزهة‌الارواح و دستورالوزراء خوندمير و تتمهء صوان‌الحكمه و نامهء دانشوران و مجلهء آينده سال اول مقالات آقاى درگاهى و قاموس‌الاعلام و دائرة‌المعارف اسلام و تاريخ طب لوسين لكلرك ج 1 و مقدمهء سماع طبيعى ترجمهء فاضل تونى و انشاء محمدعلى فروغى شود.


(1) – با اختصار و تصرفاتى نقل از نامهء دانشوران.
(2) – رجوع به ترجمهء ابوريحان بيرونى در همين لغت‌نامه شود.
(3) – با تأكيدى كه در صحت انتساب اين دو رباعى كرده‌اند، معهذا اين نسبت مشكوك مينمايد.
(4) – مقصود مؤلفين نامهء دانشوران از مورخين فرانسوى، تاريخ طب عرب تأليف و ترجمهء دكتر لوسين لكلرك است.
(5) – اينجا در اصل نامهء دانشوران سنگ مثانه بود و مترجم ظاهراً از كلمهء Lapidum باشتباه افتاده است چه اين كلمه اصلاً بمعنى حجاره است و بمعنى حصاة مثانه نيز آيد. تمام اين قسمت از فن خامس از طبيعيات شفاء از مقالهء اولى است. رجوع به ص 247 شفاء چ طهران شود.
(6) – اين عبارت بد ترجمه شده است، متن شفاء: سبب بالذات و سبب بالعرض، است.
(7) – ظاهراً مترجم خواسته است عبارت ارشميدس (Eureka! Eureka!) را ترجمه كند و بدينصورت مسخ كرده است.
(8) – مراد روايت ليون افريقائى Leon lcafricain.است.
   

(9) – Gerard de Cremone

(10) – Alpagus.

(11) – Plempius.

(12) – Didot.

(13) – Dictionnaire Encyclopedique.

(14) – Sprengel.

(15) – Armengand.

(16) – Canticum-Cantica.

(17) – Wustenfeld.

(18) – Michel Scot.

(19) – Compandium.

(20) – در طهران به طبع رسيده است.

(21) – Casiri.

(22) – Munk.

(23) – Haureau.

(24) – D. Gundisalvi.

(25) – Avendeath.

(26) – Brucker.

(27) – De la Philosophie Scolastique.

(28) – Reinauqd.

(29) – برآنچه مرحوم فروغى در متن از تاليفات فارسى ابوعلى آورده است رسالهء نبض را بايد افزود.